عشق باطعم تلخ part46
#عشق_باطعم_تلخ #part46
در حیاط رو با ریموت باز کردم و از خونه زدم بیرون، فرحان بعد از احوال پرسی، پرسید:
- پرهام شب کجا برنامه داری؟
نیشخندی زدم...
- روی تخت زیر پتو، چطور؟!
ادای خندیدنو درآورد.
- نمکدون، بیمزه.
همینطور مشغول چرت و پرت گفتن بودیم، پیچیدم خیابون اصلی، گیر کردم توی ترافیک...
- فرحان چرا سر صبحی زنگ زده بودی، فقط میخواستی بپرسی، شب برنامم چیه؟
فرحان با مِنمِن کنان گفت:
- پرهام... امشب... عقد... آناست.
پام رو روی ترمز فشار دادم...
- چی؟ مگه میشه؟! مگه نگفتی دوستش نداره؟
- تو انگاری نمیفهمی میگم مجبوره!
با بوق ماشین های پشت سرم، حرکت کردم.
فرحان ادامه داد...
- شب حتماً بیا تالار، نمیخوام حس کنه تنهاست در هر شرایطی میخوام پیشش باشیم، میخوام توهم پیشش باشی.
با تردید جواب دادم:
- شرمم میشه، نتونستم براش کاری کنم...
...
وارد تالار شدم برعکس عروسیهای خودمون فضای خوبی نداشت...
اینقدر دیر کرده بودم که عروس و دوماد، اومده بودن.
یه حس گناه داشتم، یه حسی که میگفت مقصر تمام این اتفاقات تویی؛ ولی چرا برای زندگی یکی دیگه غصه بخورم؟!
سرم رو بلند کردم به عروس و دوماد نگاهی کردم، صورت آنا زیر تور سفید معلوم نبود؛ ولی میتونستم غم درونش ببینم.
سرم انداختم پایین...
با دیدن کفشهای سفید دخترونه سرم رو دوباره بلند کردم، با دیدن آنا ضربان قلبم نامنظم شد.
صورتش رو زیر تور قشنگ تشخیص میدادم؛
چشمهای اشکی، صورتی پر از غم، همه رو با تمام وجودم حس میکردم.
دوتا دستهام رو آروم بالا آوردم، دستهام میلرزید...
دوتا گوشه تور رو گرفتم و آروم، آروم تور رو از روی صورتش کنار زدم، چشمهای اشکی که میتونست با جوابم اشکی نشه؛ اما شدن، صورتی بیتفاوت که میتونست شاد باشه اما نشد.
فرحان دستم رو کشید که تور دوباره تور از دستم لیز خورد افتاد روی صورتش، بغض آنا شکست خیسی مژههام رو حس میکردم، اما من چرا؟!
فرحان هولم داد...
- همش تقصیر توِ، تو که میدونستی؛ چرا گذاشتی؟
تو که میتونی جلوی مامانش رو بگیری؛ ولی اینکا رو نکردی، پرهام تو خیلی پستی، تو خیلی بی احساسی اینو یادت باشه!
پاهام با هر حرف فرحان سستتر میشد...
- نه من کاری نکردم، نه...
📓 @romano0o3 📝
در حیاط رو با ریموت باز کردم و از خونه زدم بیرون، فرحان بعد از احوال پرسی، پرسید:
- پرهام شب کجا برنامه داری؟
نیشخندی زدم...
- روی تخت زیر پتو، چطور؟!
ادای خندیدنو درآورد.
- نمکدون، بیمزه.
همینطور مشغول چرت و پرت گفتن بودیم، پیچیدم خیابون اصلی، گیر کردم توی ترافیک...
- فرحان چرا سر صبحی زنگ زده بودی، فقط میخواستی بپرسی، شب برنامم چیه؟
فرحان با مِنمِن کنان گفت:
- پرهام... امشب... عقد... آناست.
پام رو روی ترمز فشار دادم...
- چی؟ مگه میشه؟! مگه نگفتی دوستش نداره؟
- تو انگاری نمیفهمی میگم مجبوره!
با بوق ماشین های پشت سرم، حرکت کردم.
فرحان ادامه داد...
- شب حتماً بیا تالار، نمیخوام حس کنه تنهاست در هر شرایطی میخوام پیشش باشیم، میخوام توهم پیشش باشی.
با تردید جواب دادم:
- شرمم میشه، نتونستم براش کاری کنم...
...
وارد تالار شدم برعکس عروسیهای خودمون فضای خوبی نداشت...
اینقدر دیر کرده بودم که عروس و دوماد، اومده بودن.
یه حس گناه داشتم، یه حسی که میگفت مقصر تمام این اتفاقات تویی؛ ولی چرا برای زندگی یکی دیگه غصه بخورم؟!
سرم رو بلند کردم به عروس و دوماد نگاهی کردم، صورت آنا زیر تور سفید معلوم نبود؛ ولی میتونستم غم درونش ببینم.
سرم انداختم پایین...
با دیدن کفشهای سفید دخترونه سرم رو دوباره بلند کردم، با دیدن آنا ضربان قلبم نامنظم شد.
صورتش رو زیر تور قشنگ تشخیص میدادم؛
چشمهای اشکی، صورتی پر از غم، همه رو با تمام وجودم حس میکردم.
دوتا دستهام رو آروم بالا آوردم، دستهام میلرزید...
دوتا گوشه تور رو گرفتم و آروم، آروم تور رو از روی صورتش کنار زدم، چشمهای اشکی که میتونست با جوابم اشکی نشه؛ اما شدن، صورتی بیتفاوت که میتونست شاد باشه اما نشد.
فرحان دستم رو کشید که تور دوباره تور از دستم لیز خورد افتاد روی صورتش، بغض آنا شکست خیسی مژههام رو حس میکردم، اما من چرا؟!
فرحان هولم داد...
- همش تقصیر توِ، تو که میدونستی؛ چرا گذاشتی؟
تو که میتونی جلوی مامانش رو بگیری؛ ولی اینکا رو نکردی، پرهام تو خیلی پستی، تو خیلی بی احساسی اینو یادت باشه!
پاهام با هر حرف فرحان سستتر میشد...
- نه من کاری نکردم، نه...
📓 @romano0o3 📝
۴.۵k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.