عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part47

بلند داد زدم:
- نه، آنا نه...
از خواب پریدم خیس عرق بودم نفس نفس می‌زدم، بخاطر دادی که زده بودم، پشت سرهم سرفه می‌کردم دستم روی موهام کشیدم.
به ساعت دیواری نگاهی کردم، ساعت سه شب بود.
نفسی محکم بیرون دادم، خداروشکر همش خوابی بیش نبود، خداروشکر آنا هنوز تا امروز فرصت داره...
گوشیم رو برداشتم زدم روی اسم آنا، براش تایپ کردم «سلام، فردا میشه ببینمتون هرچه سریع‌تر بهتر.»
سرم روی بالشت انداختم، خوابم نمی‌اومد فکرم درگیر بود، درگیر موضوعی که بلاتکلیف بودم...
تا ساعت پنج وقتی دیدم خوابم نمی‌بره از روی تخت بلند شدم، رفتم یه حموم مفصل گرفتم تا آماده شدم ساعت شیش و نیم شده بود، پریدم داخل آسانسور دکمه طبقه دوم رو زدم جلوی در خونه مامان و بابا وایستادم، زنگ در رو زدم که بابا باز کرد.
- سلام صبح بخیر.
بابا با مهربونی لبخندی زد.
- سلام پسر گلم، بیا داخل.
رفتم داخل به سمت آشپزخونه رفتم، مثل همیشه صبحانه مامان آماده بود، رفتم سمت مامان پیشونیش رو بوسیدم.
- سلام فرشتم.
به سمت صندلی رفتم، صندلی رو کشیدم عقب نشستم.
-خوبی مامان؟
لبخندی از روی محبت زد شربت آب پرتقال رو جلوم گذاشت.
- خوبم فدات‌شم، بلاخره یادی از ما کردی بی‌معرفت؟!
بابا قهقهه‌‌ای زد:
- خوبه بیمارستان می‌بینمش وگرنه یادم می‌رفت چه شکلی هست؛ ماهم که حافظمون ضعیف...
بلند خندیدم...
- بگذریم، اومدم درمورد موضوع مهم‌ حرف بزنم.
انگشت‌های دستم‌رو بهم گره زدم ادامه دادم:
- شاید تعجب کنید، شایدم سوپرایز شید ولی...
مامان پرید وسط حرفم:
- بلاخره یکی دلت رو برد؟
بابا با تمام حواسش داشت بهم گوش می‌داد...
سرم رو انداختم پایین، معذب بودم.
- راستش، آره!
نفسم به شمارش افتاد، از این‌که دارم دروغ به خانوادم می‌گم دچار عذاب وجدان شده بودم؛ ولی چاره‌ای نبود یک دروغ مصلحتی، تنها ناراحتیم این‌ بود بعد از طلاق چطور باهام رفتار می‌کنن؟! طلاق توی فامیل ما یعنی جدا شدن فرد از خانواده برای همیشه، عمو خودم بخاطر طلاق از زنش از خانواده ترد شد، منم احتمال هر برخوردی رو بعد از این تصمیم داده بودم، می‌دونستم چه چیزی در انتظارمِ.

ادامه در کامنت
دیدگاه ها (۱۸)

#عشق_باطعم_تلخ #part48با صدای تلفن، خودکارو روی میز گذاشتم.-...

#عشق_باطعم_تلخ #part49لبخندی مصنوعی زد.- الان؟سرو رو تکون دا...

#عشق_باطعم_تلخ #part46در حیاط رو با ریموت باز کردم و از خونه...

#عشق_باطعم_تلخ #part45«پرهام»بعد از انجام کار‌های مطب، اثر خ...

Part ¹²⁹ا.ت ویو:مثل اینکه خودش بود..به داخل راهنمایش کردم..و...

# اسیر _ ارباب PART _ 2 لئونارد: از حموم اومدم بیرون و سمت ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط