پارت ۲۲۶ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۲۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیما درحالی که با عشق به حرکات من نگاه می کرد گفت:
_دو دیقه نمی تونی صبر کنی نه؟ از الان شروع کردی رقصیدن تا آخرش آره؟
خواستم بپرسم آخر چیو میگی که دوباره یادم اومد باید سکوت کنم .
با رفتن سمت پارک آلومینیوم هیجانم دو چندان شد .. فضاش جون می داد واسه رقصیدن .. کلی ام بزرگ بود و تاب و سرسره داشت!
با افکار بچه گانه ی خودم نتونستم دیگه سکوت کنم و بلند زدم زیر خنده!
نیما متعجب نگاهم کرد و گفت:
_باع..به چی می خندی؟
به لبم اشاره کردم که یعنی نمی تونم صحبت کنم.
این بار اون زد زیر خنده و گفت:
_دیوونه .. حرف بزن از دست نری ..
_خدانکنه .. من اگه از دست برم اون دختر عمه اتو کجای دلم بزارم!؟ها؟
_چرا دیگه نمیگی دختر عموت؟
_چون تو رو یادش نمیاد!
ماشین رو پارک کرد و کمکم کرد پیاده بشم ..
دستمو گرفت و پا به پای هم جایی که نیما داشت می رفت همراهیش کردم.
یه در بود .. با باز کردن در یه سالن نسبتا بزرگ جلوم پدیدار شد .
باورم نمی شد ..همه ی اونایی که دوستشون داشتم بودن.. هنوز نمی دونستم توی چه جوی قرار دارم !
نیما با لبخند در گوشم زمزمه کرد:
_آرامش خودتو حفظ کن .. امروزم عروسیمونه .. اوکی؟
چی داشت می گفت .. در حالی که چشمام داشت از تعجب از حدقه درمیومد گفتم:
_چی؟
تا خواستم حرف دیگه ای بزنم که خاله سمیرا اومد سمتمون و اول من بعد نیما رو بغل کرد .
_عزیزای دلم چه قدر خوشگل و خوش تیپ شدید دلبرای من ..
_لطف داری خاله جون.. مرسی ..
با دیدن دوستام زمان و مکان از دستم در رفت و دوییدم سمتشون .. یکی یکی همشونو بغل کردم .. همشون حضور داشتن ..
پریماه ،مهتا ، سراب ، مائده ، آرزو ،مونا دوست دوران دبیرستانم !
با دیدن مامانم و آزیتا جون رفتم سمتشون و هردوشونو بغل کردم.
باورم نمی شد .. انگار دوباره عروس شده بودم .. انگار که نه .. واقعا!
با پخش شدن آهنگ قسم می خورم کل سالنو با چشم گشتم.. پس نیما کجا بود؟
بغض گلومو چنگ زد..
خواستم برم بشینم روی صندلی که دستم کشیده شد .
با دیدن نیما لبخند زدم و گفتم:
_وای کجا بودی تو؟
_منتظر بودم کارات تموم شه !
متعجب گفتم:
_کدوم کارام؟
با چشم غره نگاهم کرد و گفت:
_بغل کردن بقیه!
زدم زیر خنده و گفتم:
_ای خدا من قربون حسودی کردنت بشم خب؟
لبخند زد و گفت:
_خدانکنه .
_عه ببین .. دیگه کرد!
اخم کرد و گفت:
_گفتم خدانکنه ، فهمیدی؟
مظلوم نگاهش کردم و گفتم:
_اوم .
با شنیدن آهنگ قسم می خورم که از اول دوباره پخش شد رفتم وسط سالن و شروع کردیم تانگو رقصیدن..
با هر حرکت و ریتمی که باهم هماهنگ انجام می دادیم به چشمای هم زل می زدیم و بدون اینکه حرفی بزنیم حرفای همو از چشم همدیگه می خوندیم!
وقتی موزیک تموم شد بقیه برامون دست زدن و کل کشیدن.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید
*
#لاکچری #عکس #عشق #زیبا #جذاب #خاص #شیک #عکس_نوشته #استوری #ایده #soheil_star
نیما درحالی که با عشق به حرکات من نگاه می کرد گفت:
_دو دیقه نمی تونی صبر کنی نه؟ از الان شروع کردی رقصیدن تا آخرش آره؟
خواستم بپرسم آخر چیو میگی که دوباره یادم اومد باید سکوت کنم .
با رفتن سمت پارک آلومینیوم هیجانم دو چندان شد .. فضاش جون می داد واسه رقصیدن .. کلی ام بزرگ بود و تاب و سرسره داشت!
با افکار بچه گانه ی خودم نتونستم دیگه سکوت کنم و بلند زدم زیر خنده!
نیما متعجب نگاهم کرد و گفت:
_باع..به چی می خندی؟
به لبم اشاره کردم که یعنی نمی تونم صحبت کنم.
این بار اون زد زیر خنده و گفت:
_دیوونه .. حرف بزن از دست نری ..
_خدانکنه .. من اگه از دست برم اون دختر عمه اتو کجای دلم بزارم!؟ها؟
_چرا دیگه نمیگی دختر عموت؟
_چون تو رو یادش نمیاد!
ماشین رو پارک کرد و کمکم کرد پیاده بشم ..
دستمو گرفت و پا به پای هم جایی که نیما داشت می رفت همراهیش کردم.
یه در بود .. با باز کردن در یه سالن نسبتا بزرگ جلوم پدیدار شد .
باورم نمی شد ..همه ی اونایی که دوستشون داشتم بودن.. هنوز نمی دونستم توی چه جوی قرار دارم !
نیما با لبخند در گوشم زمزمه کرد:
_آرامش خودتو حفظ کن .. امروزم عروسیمونه .. اوکی؟
چی داشت می گفت .. در حالی که چشمام داشت از تعجب از حدقه درمیومد گفتم:
_چی؟
تا خواستم حرف دیگه ای بزنم که خاله سمیرا اومد سمتمون و اول من بعد نیما رو بغل کرد .
_عزیزای دلم چه قدر خوشگل و خوش تیپ شدید دلبرای من ..
_لطف داری خاله جون.. مرسی ..
با دیدن دوستام زمان و مکان از دستم در رفت و دوییدم سمتشون .. یکی یکی همشونو بغل کردم .. همشون حضور داشتن ..
پریماه ،مهتا ، سراب ، مائده ، آرزو ،مونا دوست دوران دبیرستانم !
با دیدن مامانم و آزیتا جون رفتم سمتشون و هردوشونو بغل کردم.
باورم نمی شد .. انگار دوباره عروس شده بودم .. انگار که نه .. واقعا!
با پخش شدن آهنگ قسم می خورم کل سالنو با چشم گشتم.. پس نیما کجا بود؟
بغض گلومو چنگ زد..
خواستم برم بشینم روی صندلی که دستم کشیده شد .
با دیدن نیما لبخند زدم و گفتم:
_وای کجا بودی تو؟
_منتظر بودم کارات تموم شه !
متعجب گفتم:
_کدوم کارام؟
با چشم غره نگاهم کرد و گفت:
_بغل کردن بقیه!
زدم زیر خنده و گفتم:
_ای خدا من قربون حسودی کردنت بشم خب؟
لبخند زد و گفت:
_خدانکنه .
_عه ببین .. دیگه کرد!
اخم کرد و گفت:
_گفتم خدانکنه ، فهمیدی؟
مظلوم نگاهش کردم و گفتم:
_اوم .
با شنیدن آهنگ قسم می خورم که از اول دوباره پخش شد رفتم وسط سالن و شروع کردیم تانگو رقصیدن..
با هر حرکت و ریتمی که باهم هماهنگ انجام می دادیم به چشمای هم زل می زدیم و بدون اینکه حرفی بزنیم حرفای همو از چشم همدیگه می خوندیم!
وقتی موزیک تموم شد بقیه برامون دست زدن و کل کشیدن.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید
*
#لاکچری #عکس #عشق #زیبا #جذاب #خاص #شیک #عکس_نوشته #استوری #ایده #soheil_star
۸.۹k
۰۹ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.