پارت ۲۲۴ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii .
#پارت_۲۲۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii .
لبخند خبیثانه ای زد و گفت:
_یه هومی نشونت بدم!
_عه خو مگه چی گفتم؟همش تهدید می کنه.
_رسیدیم..
با تعجب بهش نگاه کردم ..
_کجا؟
_نمی دونم دختر خالم گفت بیارمت اینجا.
_غزاله؟
سریتکون داد و گفت:
_آره .
_بدون هیچ توضیحی؟
_به من که همینو گفت!
_مشکوک میزنی نیما..
دوباره خندید و دلمو برد ..
_مشکوک چی نیاز ؟ من دیگه زن دارم جز زنم کیو می خوا بیارم تو زندگیم انقدر شک داری به من!
پوکر مانند نگاهش کردم و گفتم :
_نیما؟من اصلا اسم یه نفر دیگه رو آوردم؟
کیفمو بردم سمتش و گفتم:
_نکنه؟!
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
_به من میاد اصن؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
_قبرتو می کنم اگه حتی به کسی جز من فکر کنی..اوکی؟
دستشو برد سمت چشمش و گفت:
_چشم ملکه ی من .
خواستم برم پایین که به عادت همیشگی اطرافمو نگاه کردم و هم دیگرو بوسیدیم و زدم بیرون.
شماره ی غزاله رو گرفتم و بعد از خوردن دو بوق برداشت:
_الو
_الو سلام ..
_سلام عروس خاله.
خندیدم و گفتم:
_سلام دختر خاله ی شوهر
این بار اون خندید و گفت:
_کجایی؟
_والا همین جایی که دستور دادی .
_الان میام دم در..
به اطراف نگاه کردم.. یه میوه فروشی و شلوار لی فروشی و بالای یه ساعت فروشی یه مزون عروس بود.
با دیدن غزاله که از سمت همون ساعت فروشی اومد ، رفتم سمتش و همو بغل کردیم و تعارف و ..
دستمو گرفت و گفت:
_بدو..
_کجا؟
_پاشو بریم یه کم تفریح کنیم ..
متعجب نگاهش کردم و گفتم :
_کجا خب؟
_عه.. سوال نکن انقدر .. بیا می گم ..جای بد نمی برمت..
به ناچار راه افتادم .. ساعت فروشی رو رد کردیم و رفتیم طبقه بالا ..
با رسیدن به طبقه ی دوم و اون همه لبلس عروس قشنگ حس و حال خوب شب عروسی و حس و حال بد آخرش تموم وجودمو گرفت .
غزالهام انگار متوجه ی حالم سد که دستمو فشرد و گفت:
_بیا بریم یه دونه اشون فیت هیکل خودته !
_واسه چی آخه؟من که یبار پوشیدم..
_خب دوباره بپوش مگه اشکال داره؟
_من دوس داشتم فقط روز عروسیم بپوشم هیچ وقت قبلش نرفتم سمت لباس عروس!
اخمی کرد و گفت:
_الانم برو بپوش .. دل منو نشکن دیگه ..
دلم نیومد ناراحتش کنم .. بالاخره اونم می خواسته اینطوری منو خوشحال کنه.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه عزیزم..کدومو بپوشم؟
_به تور خوشگل و بلند و پوف داری اشاره کرد .. برعکس تور عروسی خودم بود..
با کمک غزاله تورو پوشیدم و با دیدن خودم جلوی آینه حس کردم یه بار دیگه عروس شدم ..
باورم نمی شد .. فکرشم نمی کردم انقدر حالم خوب شه..
کاش نیما ام بود و منو توی این لباس می دید!
غزاله کلی عکس باهام گرفت و بغلم کرد و گفت:
_حتی از عروسیتم خوشگل تر شدی .. آرایشت کار خاله اس نه؟
سدی تکون دادم و گفتم:
_آره .. به صورتم میاد؟
* #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#عکس_نوشته #عکس #زیبا #خاص #جذاب #BEAUTIFUL #شیک #ایده #wallpaper #هنر_عکاسی #لاکچری
لبخند خبیثانه ای زد و گفت:
_یه هومی نشونت بدم!
_عه خو مگه چی گفتم؟همش تهدید می کنه.
_رسیدیم..
با تعجب بهش نگاه کردم ..
_کجا؟
_نمی دونم دختر خالم گفت بیارمت اینجا.
_غزاله؟
سریتکون داد و گفت:
_آره .
_بدون هیچ توضیحی؟
_به من که همینو گفت!
_مشکوک میزنی نیما..
دوباره خندید و دلمو برد ..
_مشکوک چی نیاز ؟ من دیگه زن دارم جز زنم کیو می خوا بیارم تو زندگیم انقدر شک داری به من!
پوکر مانند نگاهش کردم و گفتم :
_نیما؟من اصلا اسم یه نفر دیگه رو آوردم؟
کیفمو بردم سمتش و گفتم:
_نکنه؟!
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
_به من میاد اصن؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
_قبرتو می کنم اگه حتی به کسی جز من فکر کنی..اوکی؟
دستشو برد سمت چشمش و گفت:
_چشم ملکه ی من .
خواستم برم پایین که به عادت همیشگی اطرافمو نگاه کردم و هم دیگرو بوسیدیم و زدم بیرون.
شماره ی غزاله رو گرفتم و بعد از خوردن دو بوق برداشت:
_الو
_الو سلام ..
_سلام عروس خاله.
خندیدم و گفتم:
_سلام دختر خاله ی شوهر
این بار اون خندید و گفت:
_کجایی؟
_والا همین جایی که دستور دادی .
_الان میام دم در..
به اطراف نگاه کردم.. یه میوه فروشی و شلوار لی فروشی و بالای یه ساعت فروشی یه مزون عروس بود.
با دیدن غزاله که از سمت همون ساعت فروشی اومد ، رفتم سمتش و همو بغل کردیم و تعارف و ..
دستمو گرفت و گفت:
_بدو..
_کجا؟
_پاشو بریم یه کم تفریح کنیم ..
متعجب نگاهش کردم و گفتم :
_کجا خب؟
_عه.. سوال نکن انقدر .. بیا می گم ..جای بد نمی برمت..
به ناچار راه افتادم .. ساعت فروشی رو رد کردیم و رفتیم طبقه بالا ..
با رسیدن به طبقه ی دوم و اون همه لبلس عروس قشنگ حس و حال خوب شب عروسی و حس و حال بد آخرش تموم وجودمو گرفت .
غزالهام انگار متوجه ی حالم سد که دستمو فشرد و گفت:
_بیا بریم یه دونه اشون فیت هیکل خودته !
_واسه چی آخه؟من که یبار پوشیدم..
_خب دوباره بپوش مگه اشکال داره؟
_من دوس داشتم فقط روز عروسیم بپوشم هیچ وقت قبلش نرفتم سمت لباس عروس!
اخمی کرد و گفت:
_الانم برو بپوش .. دل منو نشکن دیگه ..
دلم نیومد ناراحتش کنم .. بالاخره اونم می خواسته اینطوری منو خوشحال کنه.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه عزیزم..کدومو بپوشم؟
_به تور خوشگل و بلند و پوف داری اشاره کرد .. برعکس تور عروسی خودم بود..
با کمک غزاله تورو پوشیدم و با دیدن خودم جلوی آینه حس کردم یه بار دیگه عروس شدم ..
باورم نمی شد .. فکرشم نمی کردم انقدر حالم خوب شه..
کاش نیما ام بود و منو توی این لباس می دید!
غزاله کلی عکس باهام گرفت و بغلم کرد و گفت:
_حتی از عروسیتم خوشگل تر شدی .. آرایشت کار خاله اس نه؟
سدی تکون دادم و گفتم:
_آره .. به صورتم میاد؟
* #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#عکس_نوشته #عکس #زیبا #خاص #جذاب #BEAUTIFUL #شیک #ایده #wallpaper #هنر_عکاسی #لاکچری
۸.۴k
۲۸ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.