هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت169
مهتاب چنان با مهمونا گرفته بود چنان باهاشون صمیمی شده بود که انگار سالهای سال بود می شناختشون
من پشت سر همه راه می رفتم و بقیه با خنده و شادی جلوی من بودن شوخی می کردن و می خندیدن و صدای خنده هاشون کال جنگل و برداشته بود.
بالاخره وقتی به شکارگاه رسیدیم و نگاه پدر و بقیه به دخترا افتاد با تعجب تفنگار و کنار گذاشتن
دخترا هر کدام به سمت پدر خودشون رفتن و برای مجاب کردنشون شروع کردن به آوردن دلیل و منطق
خیلی زود آمدن دختر عادی شده و همه دوباره سرشون به شکار و پیدا کردن حیوان مناسب گرم شد
مهتاب و ساره زیادی رفیق شده بودن همش کنارهم بودن
وعلیرضا خوب می دیدم که نگاهش دنبال ساره میچرخه از اینکه علیرضا انقدر مرده خوددار و منطقی بود خوشم میومد اما اینکه منطقی بودن دلیل بر این بشه پا روی قلبش بذاره اصلا کار خوبی نبود
تفنگ شکاریمو که دستم بود و کنارم روی زمین گذاشتم رو به علیرضا گفتم چی میگفت
دختر تیمسار چیا میگفت؟
نگاه از ساره گرفت و به من داد
_چیز خاصی نمی گفت ادامه حرفهای دیشبش
سیگاری روشن کردم و گفتم
اما اون از تو خوشش اومده این کاملا مشخصه!
_ مهم نیست که اون از من خوشش اومده باشه یا نه وقتی نمیتونه بین من و اون چیزی باشه
این چیزا اهمیتی نداره ..
کلافه گفتم
این حرفا چیه که میزنی وقتی تو هم چشمت دنبالشه
چرا به قلبت یه فرصت نمیدی؟
به درختی که پشت سرمون بود تکیه داد و گفت
_فرصتی برای من وجود نداره
یعنی با دختر تیمسار وجود نداره من هیچ وقت نمیتونم با همچین کسی باشم محاله ممکن نیست
پر از دردسره خوب میدونم دخترایی که دلبسته ی پسرای فقیر و رعیت میشن خیلی زود عاشقی از سرشون میپره و اون موقعه که میفهمن چه اشتباهی کردن...
🌹🍁
@romankhanzadehh
🍁🍁🍁🍁
#پارت169
مهتاب چنان با مهمونا گرفته بود چنان باهاشون صمیمی شده بود که انگار سالهای سال بود می شناختشون
من پشت سر همه راه می رفتم و بقیه با خنده و شادی جلوی من بودن شوخی می کردن و می خندیدن و صدای خنده هاشون کال جنگل و برداشته بود.
بالاخره وقتی به شکارگاه رسیدیم و نگاه پدر و بقیه به دخترا افتاد با تعجب تفنگار و کنار گذاشتن
دخترا هر کدام به سمت پدر خودشون رفتن و برای مجاب کردنشون شروع کردن به آوردن دلیل و منطق
خیلی زود آمدن دختر عادی شده و همه دوباره سرشون به شکار و پیدا کردن حیوان مناسب گرم شد
مهتاب و ساره زیادی رفیق شده بودن همش کنارهم بودن
وعلیرضا خوب می دیدم که نگاهش دنبال ساره میچرخه از اینکه علیرضا انقدر مرده خوددار و منطقی بود خوشم میومد اما اینکه منطقی بودن دلیل بر این بشه پا روی قلبش بذاره اصلا کار خوبی نبود
تفنگ شکاریمو که دستم بود و کنارم روی زمین گذاشتم رو به علیرضا گفتم چی میگفت
دختر تیمسار چیا میگفت؟
نگاه از ساره گرفت و به من داد
_چیز خاصی نمی گفت ادامه حرفهای دیشبش
سیگاری روشن کردم و گفتم
اما اون از تو خوشش اومده این کاملا مشخصه!
_ مهم نیست که اون از من خوشش اومده باشه یا نه وقتی نمیتونه بین من و اون چیزی باشه
این چیزا اهمیتی نداره ..
کلافه گفتم
این حرفا چیه که میزنی وقتی تو هم چشمت دنبالشه
چرا به قلبت یه فرصت نمیدی؟
به درختی که پشت سرمون بود تکیه داد و گفت
_فرصتی برای من وجود نداره
یعنی با دختر تیمسار وجود نداره من هیچ وقت نمیتونم با همچین کسی باشم محاله ممکن نیست
پر از دردسره خوب میدونم دخترایی که دلبسته ی پسرای فقیر و رعیت میشن خیلی زود عاشقی از سرشون میپره و اون موقعه که میفهمن چه اشتباهی کردن...
🌹🍁
@romankhanzadehh
🍁🍁🍁🍁
۱۰.۰k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.