هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت168
پدرم به سمت من نگاهی انداخت و گفت
با علیرضا برین سمت کلبه ببینین اونجا چه خبره؟
سریع ازشون فاصله گرفتیم فرار کردن از اینجا برای من بهترین کار بود اما وقتی به سمن ماشینا رفتیم و به کلبه رسیدیم با دیدن دختر های جوانی که اونجا بودن خشکم زد
مهتاب و دختر تیمسار و دخترای دیگه که پدراشون اینجا برای شکار آمده بودن با مهتاب به اینجا آمده بودن
علیرضا با دیدن دختر تیمسار ایستاد و زمزمه کرد
_اون اینجا چیکار میکنه؟
به بازوش زدم و و گفتم
_میبینی آهو دوباره دارخ سمت تله میاد این بارم بپرونیش من میدونم و تو اگه بهت نزدیک شد جوابشو بده تو که مقصر نیستی اون از تو خوشش میاد...
مهتاب اجازه جوابی به علیرضا نداد و خیلی سریع خودش به من رسوند دختر تیمسارم کنارش بود و با خوشرویی به علیرضا گفت
_خوشحالم که شمارو دوباره میبینم
علیرضا مجبور بود جوابشو بده
_ ممنونم همچنین
مهتاب اشاره ای به علیرضا کرد و گفت
_این جا خبریه؟
بازوش و کشیدم از اونها دورش کردم و گفتم
_خبری نیست تو بگو ببینم اینجا چیکار می کنی ؟
این همه دختر پاشدین اومدین وسط جنگل که چی؟
شونه بالا انداخت و گفت
_ من بی تقصیرم از خواب که بیدار شدم این دخترا همه توی حیاط جمع شده بودن و می خواستن بیام سمت جنگل چون راه نمیشناختن مادرت مجبورم کرد همراهیشون کنم
نفسی کشیدم رو به جمعشون گفتم دخترا اینجا جای بچه بازی نیست فکر نکردین اگه توی جنگل گم بشین چی میشه؟
اگه اتفاقی می افتاد ما جواب خانوادههاتون باید چی بدیم؟
اونا خنده کنان جواب دادن
_ نگران نباشین همه ما پدرامون راضی میکنیم برای شما دردسری درست نمیکنیم
علیرضا به ناچار دست منو کشید و گفت
_مجبوریم با خودمون ببریمشون و چاره ای نیست
به وسط جنگل برگشتیم و صدای دخترا روی اعصابم بود اگر میدونستم که اینا میان هرگز ماهرو نمیفرستادم کمی بیشتر نگاهش میکردم و بیشتر باهاش وقت میگذروندم اما بی خبر بودم از آمدنشون
ساره حتی قدمی از علیرضا دور نمی شد و کنارش ایستاده بود و به حرف میگرفتش و من مطمئن بودم این دختر میتونه نیمه گمشده علیرضا باشه
🌹🍁
@romankhanzadehh
🍁🍁🍁🍁
#پارت168
پدرم به سمت من نگاهی انداخت و گفت
با علیرضا برین سمت کلبه ببینین اونجا چه خبره؟
سریع ازشون فاصله گرفتیم فرار کردن از اینجا برای من بهترین کار بود اما وقتی به سمن ماشینا رفتیم و به کلبه رسیدیم با دیدن دختر های جوانی که اونجا بودن خشکم زد
مهتاب و دختر تیمسار و دخترای دیگه که پدراشون اینجا برای شکار آمده بودن با مهتاب به اینجا آمده بودن
علیرضا با دیدن دختر تیمسار ایستاد و زمزمه کرد
_اون اینجا چیکار میکنه؟
به بازوش زدم و و گفتم
_میبینی آهو دوباره دارخ سمت تله میاد این بارم بپرونیش من میدونم و تو اگه بهت نزدیک شد جوابشو بده تو که مقصر نیستی اون از تو خوشش میاد...
مهتاب اجازه جوابی به علیرضا نداد و خیلی سریع خودش به من رسوند دختر تیمسارم کنارش بود و با خوشرویی به علیرضا گفت
_خوشحالم که شمارو دوباره میبینم
علیرضا مجبور بود جوابشو بده
_ ممنونم همچنین
مهتاب اشاره ای به علیرضا کرد و گفت
_این جا خبریه؟
بازوش و کشیدم از اونها دورش کردم و گفتم
_خبری نیست تو بگو ببینم اینجا چیکار می کنی ؟
این همه دختر پاشدین اومدین وسط جنگل که چی؟
شونه بالا انداخت و گفت
_ من بی تقصیرم از خواب که بیدار شدم این دخترا همه توی حیاط جمع شده بودن و می خواستن بیام سمت جنگل چون راه نمیشناختن مادرت مجبورم کرد همراهیشون کنم
نفسی کشیدم رو به جمعشون گفتم دخترا اینجا جای بچه بازی نیست فکر نکردین اگه توی جنگل گم بشین چی میشه؟
اگه اتفاقی می افتاد ما جواب خانوادههاتون باید چی بدیم؟
اونا خنده کنان جواب دادن
_ نگران نباشین همه ما پدرامون راضی میکنیم برای شما دردسری درست نمیکنیم
علیرضا به ناچار دست منو کشید و گفت
_مجبوریم با خودمون ببریمشون و چاره ای نیست
به وسط جنگل برگشتیم و صدای دخترا روی اعصابم بود اگر میدونستم که اینا میان هرگز ماهرو نمیفرستادم کمی بیشتر نگاهش میکردم و بیشتر باهاش وقت میگذروندم اما بی خبر بودم از آمدنشون
ساره حتی قدمی از علیرضا دور نمی شد و کنارش ایستاده بود و به حرف میگرفتش و من مطمئن بودم این دختر میتونه نیمه گمشده علیرضا باشه
🌹🍁
@romankhanzadehh
🍁🍁🍁🍁
۱۰.۷k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.