اشک حسرت پارت ۱۴۹
#اشک حسرت #پارت ۱۴۹
آسمان :
میز پذیرایی رو اماده کردم هدیه از تو آشپزخونه گفت : آسمان جان خودم می زارم نمی خواد زحمت بکشی
- زحمتی نیست
زنگ خونه رو زدن هدیه رفت ودر رو باز کرد خاله مهتاب وامید اومدن تو خونه خاله مهتاب با دیدنم یکم جا خورد بعد لبخندی زدوگفت : خدای من آسمان می دونی چند سال ندیدمت
بغلم کرد ورو گونه ام رو بوسید
دور ورمو نگاه کرد وگفت : پس دخترت کو؟
لبخند کمرنگی زدم وگفتم : پیش پدرشه
هدیه : بشین مامان
- بابا ..
با صدای هونام برگشتم ونگاهش کردم امید بغلش کردوگفت : جون بابا
مهتاب خانم هونام رو از امید گرفت وگفت : سلام عزیزمادر
داشت قربون صدقه ای هونام می رفت
هدیه چای اورد وگفت : بچه ها نیومدن که
امید : میان
مهتاب خانم : زنگ زدم سعید انگار موبایلش افتاده شکسته شاید رفته یکی بگیره
امید : باز موبایلش شیکشت
هدیه با خنده گفت : تازگی نداره
امید : آسمان چرا آیدین نیومد
- پیش مادرش موند مهمونی داشتن
هدیه : تو نموندی
- نه می دونی که مادر آیدین با من مشکل داره
امید : اووف این زن نمی خواد دست برداره به جای استقبالش تو رونده
- مهم نیست داداش
با صدای زنگ آیفون امید بلند شد وگفت : پَت مَت اومدن
هدیه : پررو نشو امید
خندیدم وهونام رو بغل کردم موهای نرم خوشگلشو زدم بالا وبوسیدمش
- سلام به همگی ..
برگشتم حمید با لبتند اومد جلو وگفت : سلام آسمان خانم چه اجب ما شمارو دیدیم
نگاهم به سعید افتاد داشت با امید حرف می زد ومیومد با دیدن من ساکت شد ونگاهم کرد بعد آروم سلام کرد ورفت کنار هدیه بغلش کرد وگفت : سلام خواهر کوچلو یه چیزی بیار این شکمو مخمو خورد تا اومدیم
حمید : بخدا ضعف کردم
سعید کنار مادرش نشست هونام از بغلم در اومد ورفت تو بغل سعید سعیدم بغلش کرد ومحکم لپاشو می بوسید
مهتاب خانم : موبایل گرفتی
سعید : گرفتم مامان .
هونام تو بغلش چه آروم بود بلند شدم ورفتم تو آشپزخونه به هدیه کمک کردم حمیدم بود وداشت از یخچال کیک برمی داشت
هدیه : نخور حمید الان شام می کشم دیگه
حمید : الان منظورت یک ساعت دیگه است مردم از گشنگی
هدیه : آسمان کیک رو ازش بگیر ببر بقیه هم بخورن خیلی شکمویی حمید
حمید : بابا پانیذ نزاشت چیزی بخورم از بس حرف زد
متعجب حمید رو نگاه کردم
حمید : پانیذ نامزاد خودمو میگم
هدیه خندید وگفت : اسم نامزاداین زلزله هم پانیذه
- مبارک
حمید : ممنون
کیک رو از حمید گرفتم چند تیکه برش دادم وگذاشتم تو ظرف حمید برد سیب زمینی هارو آب کشیدم ومشغول سرخ کردنشون شدم پس چرا پانیذ با سعید نبودنکنه مشکل دا
آسمان :
میز پذیرایی رو اماده کردم هدیه از تو آشپزخونه گفت : آسمان جان خودم می زارم نمی خواد زحمت بکشی
- زحمتی نیست
زنگ خونه رو زدن هدیه رفت ودر رو باز کرد خاله مهتاب وامید اومدن تو خونه خاله مهتاب با دیدنم یکم جا خورد بعد لبخندی زدوگفت : خدای من آسمان می دونی چند سال ندیدمت
بغلم کرد ورو گونه ام رو بوسید
دور ورمو نگاه کرد وگفت : پس دخترت کو؟
لبخند کمرنگی زدم وگفتم : پیش پدرشه
هدیه : بشین مامان
- بابا ..
با صدای هونام برگشتم ونگاهش کردم امید بغلش کردوگفت : جون بابا
مهتاب خانم هونام رو از امید گرفت وگفت : سلام عزیزمادر
داشت قربون صدقه ای هونام می رفت
هدیه چای اورد وگفت : بچه ها نیومدن که
امید : میان
مهتاب خانم : زنگ زدم سعید انگار موبایلش افتاده شکسته شاید رفته یکی بگیره
امید : باز موبایلش شیکشت
هدیه با خنده گفت : تازگی نداره
امید : آسمان چرا آیدین نیومد
- پیش مادرش موند مهمونی داشتن
هدیه : تو نموندی
- نه می دونی که مادر آیدین با من مشکل داره
امید : اووف این زن نمی خواد دست برداره به جای استقبالش تو رونده
- مهم نیست داداش
با صدای زنگ آیفون امید بلند شد وگفت : پَت مَت اومدن
هدیه : پررو نشو امید
خندیدم وهونام رو بغل کردم موهای نرم خوشگلشو زدم بالا وبوسیدمش
- سلام به همگی ..
برگشتم حمید با لبتند اومد جلو وگفت : سلام آسمان خانم چه اجب ما شمارو دیدیم
نگاهم به سعید افتاد داشت با امید حرف می زد ومیومد با دیدن من ساکت شد ونگاهم کرد بعد آروم سلام کرد ورفت کنار هدیه بغلش کرد وگفت : سلام خواهر کوچلو یه چیزی بیار این شکمو مخمو خورد تا اومدیم
حمید : بخدا ضعف کردم
سعید کنار مادرش نشست هونام از بغلم در اومد ورفت تو بغل سعید سعیدم بغلش کرد ومحکم لپاشو می بوسید
مهتاب خانم : موبایل گرفتی
سعید : گرفتم مامان .
هونام تو بغلش چه آروم بود بلند شدم ورفتم تو آشپزخونه به هدیه کمک کردم حمیدم بود وداشت از یخچال کیک برمی داشت
هدیه : نخور حمید الان شام می کشم دیگه
حمید : الان منظورت یک ساعت دیگه است مردم از گشنگی
هدیه : آسمان کیک رو ازش بگیر ببر بقیه هم بخورن خیلی شکمویی حمید
حمید : بابا پانیذ نزاشت چیزی بخورم از بس حرف زد
متعجب حمید رو نگاه کردم
حمید : پانیذ نامزاد خودمو میگم
هدیه خندید وگفت : اسم نامزاداین زلزله هم پانیذه
- مبارک
حمید : ممنون
کیک رو از حمید گرفتم چند تیکه برش دادم وگذاشتم تو ظرف حمید برد سیب زمینی هارو آب کشیدم ومشغول سرخ کردنشون شدم پس چرا پانیذ با سعید نبودنکنه مشکل دا
۱۶.۶k
۰۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.