فصلشب دردناک
فصل۲|شب دردناک |
پارت ۹۵
رو دیوار پشتبام ایستاد بادی تندی میوزید و موهای تیکه تیکه اش را رو صورت اش با باد همراهی میکرد اشک اش بی جون و بی صدا رو گونه اش سرازیر شد با خودش گفت( چقدر این صدا برام آشناست
صدای هق هق گریه های آسمان رو می گم
صدای بارش باران را
بارها آن را از اعماق وجودم شنیده ام
صدایی است که رنگ تنهایی دارد بوی فراق و درد دور میکرد دیرگاه ای است که تنها شدم قصه غربت صحرا شدم
درد فقط سهم من است بازم قسمت غم ها شدم همدم سردی یخ ها شدم کاش خمین الان منو خاک کنید تا نبینم که چجوری تنها شدم . . .
جونکوک چند بار زنگ در را پشت سر هم به صدا در آوردم شوهوآ که تازه وارد عمارت شد بود دوباره برگشت و در را باز کرد عصبی از دیدن جونکوک بهش خیره شد با حرص گفت
شوهوآ : میدونم کاره تو بود .. چطور به خودت جرعت دادی که بیای
جونکوک بدونه توجه به حرف های شوهوآ وارد عمارت شد و سمته پله ها رفت شوهوآ کنجکاو و شدکه به سمتش رفت
شوهوآ: هی کجا میری ؟
جونکوک : کجاست پشتبام عمارت
شوهوآ متوجه شد و با ترس اینکه خواهرش تو اتاق اش نبود پس حتما حق با جونکوک بود زود گفت
شوهوآ: اون...از این طرف
هر دو سمته پشتبام رفتن همین که در را باز کردن دختره رو دیدن که رو دیوار کوچیکی ایستاده بود سمته جونکوک چرخید
جونکوک با ترس و هول سمتش رفت و آروم گفت
جونکوک: کاری نکن ..
ات : چی کاری نکنم ...
شوهوآ با گریه گفت
شوهوآ: نکن آبجی خواهش میکنم
دختره پوزخندی زد و گفت... ات : نکنم ... کم که کاری نمیکنم دارم این دنیا رو از آدم های کثیفی مثل خودم رو پاک میکنم
جونکوک: لطفا بیا این طرف
ات: نزدیکم نیا
با صدا بلند گفت... و جونکوک ایستاد نمیتوانست هیچ حرفی بزنه یا قدم دیگی برداره چون بستگی داشت که دختره خودش را پرت کنه ... دختره چرخید سمته پایین و چشم هایش را بست
ات: جئون جونکوک این تو بودی که منو کشتی
خودش را تا میخواست راه کنه این جونکوک بود که مچ دست اش را گرفت و سمته خودش کشاند و درست در اغوشش افتاد دختره متوجه این حرکت جونکوک شد و چشم هایشرا باز کرد شوهوآ گریه های که میکرد سمته آن ها رفت
دختره عصبی و با داد گریه بغض تو گلو شروع به مشت زدن به س*ینه جونکوک کرد
ولی جونکوک اون رو سفت در آغوشش گرفته بود اون را در آغوشش پنهان کرده بود باران درهر سانی تند تر میشد دختره چشم هایش سیاهی دید و راه شد در آغوش جونکوک
پارت ۹۵
رو دیوار پشتبام ایستاد بادی تندی میوزید و موهای تیکه تیکه اش را رو صورت اش با باد همراهی میکرد اشک اش بی جون و بی صدا رو گونه اش سرازیر شد با خودش گفت( چقدر این صدا برام آشناست
صدای هق هق گریه های آسمان رو می گم
صدای بارش باران را
بارها آن را از اعماق وجودم شنیده ام
صدایی است که رنگ تنهایی دارد بوی فراق و درد دور میکرد دیرگاه ای است که تنها شدم قصه غربت صحرا شدم
درد فقط سهم من است بازم قسمت غم ها شدم همدم سردی یخ ها شدم کاش خمین الان منو خاک کنید تا نبینم که چجوری تنها شدم . . .
جونکوک چند بار زنگ در را پشت سر هم به صدا در آوردم شوهوآ که تازه وارد عمارت شد بود دوباره برگشت و در را باز کرد عصبی از دیدن جونکوک بهش خیره شد با حرص گفت
شوهوآ : میدونم کاره تو بود .. چطور به خودت جرعت دادی که بیای
جونکوک بدونه توجه به حرف های شوهوآ وارد عمارت شد و سمته پله ها رفت شوهوآ کنجکاو و شدکه به سمتش رفت
شوهوآ: هی کجا میری ؟
جونکوک : کجاست پشتبام عمارت
شوهوآ متوجه شد و با ترس اینکه خواهرش تو اتاق اش نبود پس حتما حق با جونکوک بود زود گفت
شوهوآ: اون...از این طرف
هر دو سمته پشتبام رفتن همین که در را باز کردن دختره رو دیدن که رو دیوار کوچیکی ایستاده بود سمته جونکوک چرخید
جونکوک با ترس و هول سمتش رفت و آروم گفت
جونکوک: کاری نکن ..
ات : چی کاری نکنم ...
شوهوآ با گریه گفت
شوهوآ: نکن آبجی خواهش میکنم
دختره پوزخندی زد و گفت... ات : نکنم ... کم که کاری نمیکنم دارم این دنیا رو از آدم های کثیفی مثل خودم رو پاک میکنم
جونکوک: لطفا بیا این طرف
ات: نزدیکم نیا
با صدا بلند گفت... و جونکوک ایستاد نمیتوانست هیچ حرفی بزنه یا قدم دیگی برداره چون بستگی داشت که دختره خودش را پرت کنه ... دختره چرخید سمته پایین و چشم هایش را بست
ات: جئون جونکوک این تو بودی که منو کشتی
خودش را تا میخواست راه کنه این جونکوک بود که مچ دست اش را گرفت و سمته خودش کشاند و درست در اغوشش افتاد دختره متوجه این حرکت جونکوک شد و چشم هایشرا باز کرد شوهوآ گریه های که میکرد سمته آن ها رفت
دختره عصبی و با داد گریه بغض تو گلو شروع به مشت زدن به س*ینه جونکوک کرد
ولی جونکوک اون رو سفت در آغوشش گرفته بود اون را در آغوشش پنهان کرده بود باران درهر سانی تند تر میشد دختره چشم هایش سیاهی دید و راه شد در آغوش جونکوک
- ۱۸.۳k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط