فیک( سرنوشت ) پارت ۵
فیک( سرنوشت ) پارت ۵
..
آلیس: همسر اول پادشاه دخترشو به خوبی بزرگ میکنه تا زمانیکه دخترش به قدری بزرگ میشه که بیتونه تو دنیا بیرون تنها زندگی کنه اما اون تنهای رو دوس نداشت و بعدی اینکه بزرگ میشه با مامانش از قصر و از آدمای توش فرار میکنه...و بعدی اون اون دوتا یه زندگی خوبی رو آغاز میکنن.
مامان آلیس تا خاست چیزی بگه که در اتاق زده شد..
مامان/آلیس: بیا تو...
خدمتکار بود با یه سینی که روش دو لیوان شیر بود...اما چرا دوتا اون آلیس بود که همیشه قبلی خواب شیر میخورد...
خدمتکار: بفرمایید خانوم...
مامان آلیس هردو لیوان رو از روی سینی برداشت و بعدی تشکری از خدمتکار گفت میتونه بره...
آلیس: چرا دوتا...؟
مامان/آلیس: خب یکیش واسه من...
آلیس: توهم میخای....مگه تو بزرگ نشدی...میخای از این بزرگتر بشی.
مامان آلیس لبخندی زد و گفت..
مامان/آلیس: عزیزم...خب همه که فقط شیر و نمیخورن تا بزرگ شن...
آلیس: باشه..خودت میدونی کمی کنجکاوم...
مامان/آلیس: خب بگیرش...
آلیس لیوان شیر و از دست مامانش گرفت و همشو سرکشید....
..
آلیس: میشه امشب و اینجا بخوابی لطفا(🥺)
مامان/آلیس: باشه...
آلیس روی تخت دراز کشید و کنارش مامانشم دراز کشید...
آلیس خودشو تو بغل مامانش جا داد و گفت..
آلیس: مامانییی میدونی چقدر دوست دارم..
مامان/آلیس: نه
آلیس: اونقدر که نمیتونم اندازه بگیرمش...
مامان/آلیس: منم خیلی خیلی دوست دارم.
بوسهی به گونه آلیس زد و گفت..
مامان/آلیس: خوب بخوابی...فرشته کوچولوی من...
آلیس: توهم خوب بخوابی مامانییی خوشگل من...
دستشو دوری کمرم مامانش حلقه کرد و چشماشو بست...
چشماشو با یه لبخند بست شاید این آخرین شبی بود کنار مامانش آخرین شب که با بوسه مامانش خوابیده بود...اون چیزی زیادی از این دنيا نمیدونست و زندگی تو این دنیا رو شبیه داستان های شبانه که مامانش واسش تعریف میکرد میدونست...اون از سرنوشت که واسش رقم خورده بود چیزی نمیدونست هيچکی نمیدونه چه تو سرنوشتشه...
سرنوشت.....
غلط املایی بود معذرت ⚘
تا شب اگه لایک و کامنت ها زیاد بود یه پارت دیگه هم میزارم💜
نظرتون؟؟
حمایت کم شده....
..
آلیس: همسر اول پادشاه دخترشو به خوبی بزرگ میکنه تا زمانیکه دخترش به قدری بزرگ میشه که بیتونه تو دنیا بیرون تنها زندگی کنه اما اون تنهای رو دوس نداشت و بعدی اینکه بزرگ میشه با مامانش از قصر و از آدمای توش فرار میکنه...و بعدی اون اون دوتا یه زندگی خوبی رو آغاز میکنن.
مامان آلیس تا خاست چیزی بگه که در اتاق زده شد..
مامان/آلیس: بیا تو...
خدمتکار بود با یه سینی که روش دو لیوان شیر بود...اما چرا دوتا اون آلیس بود که همیشه قبلی خواب شیر میخورد...
خدمتکار: بفرمایید خانوم...
مامان آلیس هردو لیوان رو از روی سینی برداشت و بعدی تشکری از خدمتکار گفت میتونه بره...
آلیس: چرا دوتا...؟
مامان/آلیس: خب یکیش واسه من...
آلیس: توهم میخای....مگه تو بزرگ نشدی...میخای از این بزرگتر بشی.
مامان آلیس لبخندی زد و گفت..
مامان/آلیس: عزیزم...خب همه که فقط شیر و نمیخورن تا بزرگ شن...
آلیس: باشه..خودت میدونی کمی کنجکاوم...
مامان/آلیس: خب بگیرش...
آلیس لیوان شیر و از دست مامانش گرفت و همشو سرکشید....
..
آلیس: میشه امشب و اینجا بخوابی لطفا(🥺)
مامان/آلیس: باشه...
آلیس روی تخت دراز کشید و کنارش مامانشم دراز کشید...
آلیس خودشو تو بغل مامانش جا داد و گفت..
آلیس: مامانییی میدونی چقدر دوست دارم..
مامان/آلیس: نه
آلیس: اونقدر که نمیتونم اندازه بگیرمش...
مامان/آلیس: منم خیلی خیلی دوست دارم.
بوسهی به گونه آلیس زد و گفت..
مامان/آلیس: خوب بخوابی...فرشته کوچولوی من...
آلیس: توهم خوب بخوابی مامانییی خوشگل من...
دستشو دوری کمرم مامانش حلقه کرد و چشماشو بست...
چشماشو با یه لبخند بست شاید این آخرین شبی بود کنار مامانش آخرین شب که با بوسه مامانش خوابیده بود...اون چیزی زیادی از این دنيا نمیدونست و زندگی تو این دنیا رو شبیه داستان های شبانه که مامانش واسش تعریف میکرد میدونست...اون از سرنوشت که واسش رقم خورده بود چیزی نمیدونست هيچکی نمیدونه چه تو سرنوشتشه...
سرنوشت.....
غلط املایی بود معذرت ⚘
تا شب اگه لایک و کامنت ها زیاد بود یه پارت دیگه هم میزارم💜
نظرتون؟؟
حمایت کم شده....
۱۹.۱k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.