فیک( سرنوشت ) پارت ۶
فیک( سرنوشت ) پارت ۶
....
آلیس: تروخدا مامان چشاتو وا کن...تنهام نزار...ماماننننن( گریه و داد)
لیا داشت مانع آلیس میشد تا دکتر به کارش برسه...
مامان آلیس مسموم شده و الان دیگه نفس نمیکشید...
آلیس بعدی اینکه شب خوابید صبح با نور خورشید بیدار شد نه با بوسه مامانش..
بعدی بیدار شدن گونه مامانش و بوسید و موهای روی صورت مامانش و پس زد رنگ مامانش سفید شده بود که این باعث ترس آلیس شد ..
سرشو روی قلب مامانش گذاشت و به ضربان قلبش گوش داد اما هیچ هيچ... چیزی نبود تا بیشنوه...
واسه لحظهی ساکت شد و حتی کوچکترین حرکتی ام نکرد...
و بعدش با سرعت زیاد از روی تخت پایین شد و از اتاق رفت بیرون تو راهرو قصر به حدی که توان داشت جیغ میزد و کمک میخاست تا بلاخره خدمتکارا قصر اومدن...اما دیر کرده بود...نه آلیس دیر نکرده بود...مامانش زود رفته بود بدون خداحافظی...
گوشهی اتاق نشست و سرشو روی پاهاش گذاشت..اون هنوز بچه بود هنوز سنی نداشت تا درد از دست دادن عزیزترین شخص زندگیشو تجربه کنه...
اون فقط مامانش و داشت...اما اونم رفت...
"آلیس: اصلا فکر نکردی تو بری من تنها میشم،چرا تنها رفتی منم با خودت میبردی من اینجا تنها چیکار کنم...اصلا چرا رفتی...من دیشب بهت چی گفتم نگفتم روزی از این قصر میریم...چرا زودتر رفتی...( هق هق و گریه )
..
با صدا لارا و باباش سرشو بلند کرد...چشماش واسه گریه زیاد به رنگ خون شده بود...تحملش واسه یه دختر ۹ سال که بجز مامانش کسی دیگیو نداشت سخت بود اونم خيلی سخت.
بابا/آلیس: اینجا چیخبره؟
دکتر: متاسفانه خانوم نونا رو از دست دادیم...
آلیس دوباره با گریه به سمت مامانش رفت اما باباش مانعش شد ...
روی زمین تو آغوش باباش اشک میرخت کسی که آلیس حتی یروزم نتونست باهاش بدون ترس حرف بزنه کسیکه همیشه ازش متنفر بود...
الان داشت تو آغوش یکی اشک میرخت که همیشه دنبال یه راه فرار ازش بود...
آلیس: ما...مامان( هق هق)
بابا/آلیس: هیس آروم باش...
این حرف باعث نشده تا آلیس آروم بشه بلکه اون تیری بود که به قلب کوچیک و مهربون آلیس فرو رفت....
با تقلا زیاد از باباش جدا شد...
و رو به بابا و لارا با صدا لرزون و بچه گونش و چشمانی به رنگ خون گفت...
آلیس: هم...همش...ت..تقصیری ....ت..تو..توست( اشاره به لارا)
باباش و لارا که از این حرف آلیس تو شوک رفتن...نتونستن چیزی بگن همه لال شده بودن و شبیه مجسمه هیچ حرکتی نمیکردن...
آلیس درست به چشمان لارا زل زد و گفت....
غلط املایی بود معذرت ♥️
نظرتون؟؟
اگه نظرتون و نگین نمیزارم
خب بعضی هاتون گفتین که پایان فیک غمگین نباشه..
خب.......
نمیخوام بگمممممممممممم تو خماری تا پایان فیک باشین....یاع یاع یاع😂( کرم ریزی ادمین تون)
....
آلیس: تروخدا مامان چشاتو وا کن...تنهام نزار...ماماننننن( گریه و داد)
لیا داشت مانع آلیس میشد تا دکتر به کارش برسه...
مامان آلیس مسموم شده و الان دیگه نفس نمیکشید...
آلیس بعدی اینکه شب خوابید صبح با نور خورشید بیدار شد نه با بوسه مامانش..
بعدی بیدار شدن گونه مامانش و بوسید و موهای روی صورت مامانش و پس زد رنگ مامانش سفید شده بود که این باعث ترس آلیس شد ..
سرشو روی قلب مامانش گذاشت و به ضربان قلبش گوش داد اما هیچ هيچ... چیزی نبود تا بیشنوه...
واسه لحظهی ساکت شد و حتی کوچکترین حرکتی ام نکرد...
و بعدش با سرعت زیاد از روی تخت پایین شد و از اتاق رفت بیرون تو راهرو قصر به حدی که توان داشت جیغ میزد و کمک میخاست تا بلاخره خدمتکارا قصر اومدن...اما دیر کرده بود...نه آلیس دیر نکرده بود...مامانش زود رفته بود بدون خداحافظی...
گوشهی اتاق نشست و سرشو روی پاهاش گذاشت..اون هنوز بچه بود هنوز سنی نداشت تا درد از دست دادن عزیزترین شخص زندگیشو تجربه کنه...
اون فقط مامانش و داشت...اما اونم رفت...
"آلیس: اصلا فکر نکردی تو بری من تنها میشم،چرا تنها رفتی منم با خودت میبردی من اینجا تنها چیکار کنم...اصلا چرا رفتی...من دیشب بهت چی گفتم نگفتم روزی از این قصر میریم...چرا زودتر رفتی...( هق هق و گریه )
..
با صدا لارا و باباش سرشو بلند کرد...چشماش واسه گریه زیاد به رنگ خون شده بود...تحملش واسه یه دختر ۹ سال که بجز مامانش کسی دیگیو نداشت سخت بود اونم خيلی سخت.
بابا/آلیس: اینجا چیخبره؟
دکتر: متاسفانه خانوم نونا رو از دست دادیم...
آلیس دوباره با گریه به سمت مامانش رفت اما باباش مانعش شد ...
روی زمین تو آغوش باباش اشک میرخت کسی که آلیس حتی یروزم نتونست باهاش بدون ترس حرف بزنه کسیکه همیشه ازش متنفر بود...
الان داشت تو آغوش یکی اشک میرخت که همیشه دنبال یه راه فرار ازش بود...
آلیس: ما...مامان( هق هق)
بابا/آلیس: هیس آروم باش...
این حرف باعث نشده تا آلیس آروم بشه بلکه اون تیری بود که به قلب کوچیک و مهربون آلیس فرو رفت....
با تقلا زیاد از باباش جدا شد...
و رو به بابا و لارا با صدا لرزون و بچه گونش و چشمانی به رنگ خون گفت...
آلیس: هم...همش...ت..تقصیری ....ت..تو..توست( اشاره به لارا)
باباش و لارا که از این حرف آلیس تو شوک رفتن...نتونستن چیزی بگن همه لال شده بودن و شبیه مجسمه هیچ حرکتی نمیکردن...
آلیس درست به چشمان لارا زل زد و گفت....
غلط املایی بود معذرت ♥️
نظرتون؟؟
اگه نظرتون و نگین نمیزارم
خب بعضی هاتون گفتین که پایان فیک غمگین نباشه..
خب.......
نمیخوام بگمممممممممممم تو خماری تا پایان فیک باشین....یاع یاع یاع😂( کرم ریزی ادمین تون)
۲۳.۲k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.