فیک( سرنوشت ) پارت ۷
فیک( سرنوشت ) پارت ۷
...
آلیس: هم...همش تقصیری توست...تو مامانم و کشتی...تو( آخرو با داد گفت)
لارا که یه بازیگر خوب بود با زور زیاد بلاخره تونست یه قطره اشک از چشماش بیرون بکشه و با ناز گفت...
لارا:ت..تو چی ..م..میگی...من...!
آلیس: تو...تو..مامانم و کشتی واسه اینکه دیگه...دیگه کسی سرراهت نباشه...و..و بعد مرگ پادشاه پسرت بیتونه پادشاه بشه...ه..همش تقصیری توعه...م..من..مم مطمئنم..کار خودت ...خ..خودت بود( لکنت )
بابا/آلیس: آلیس دیوونه شدی!!...
آلیس: همش حقیقته...چرا نمیتو...نمیتونی باور کنی ها......
حرف آلیس تموم نشده که سیلی اول باباش خوابید تو صورتش...اشک بیشتری تو چشاش جمع شد...
بابا/آلیس: بهت گفتم با لارا درست حرف بزن...
آلیس: ا..از این بعد...و..واسه من لارای...و..جود نداره...
به پایه تخت مامانش تکیه کرد و دوباره سرشو رو زانوهاش گذاشت..
لارا دوباره با اون هنر بازیگریش با گریه از اتاق رفت بیرون که دنبالش بابا آلیسم رفت...
همه کم کم رفتن و فقط لیا و آلیس موند...
لیا کنار آلیس روی زمين نشست و دستشو روی شونه های آلیس گذاشت..آلیس اول واکنش تندِ نشون داد اما تا دید لیاست خودشو تو آغوشش جا داد....
لیا آروم دستشو نوازش وار روی پشت آلیس میکشید و زمزمه میکرد..
لیا: آلیس..عزیزم...گریه نکن...باشه...مامانت همیشه کنارته..اون هیجایی نرفته...
آلیس با هق هق زیاد که مانع حرف زدنش میشد گفت..
آلیس: اما اون رفت...م..من بهش گفتم باهم بریم..ام..اما اون رفت..
لیا: درسته جسم مامانت دیگه کنارت نیس اما روحش همیشه کنارته...اون همیشه مواظبته...اون تورو تنها نمیزاره...
آلیس: اما ا..الان تنهام گذاشته...اون..اون دیگه برنمیگردده...
بعدی این حرفش بلند شد و با سرعت زیاد که واسه قدم های کوچیک اون چندان سرعتیم نبود از اتاقش بیرون شد...
و به سمت اتاق مامانش دوید تا رسید درو باز کرد و بعدی اینکه رفت تو درو بست و قفل کرد لیا هم که دنبالش اومده بود ..پشت در داشت آلیس و صدا میزد...
اما آلیس بدون جواب دادن به خاله لیاش..روی تخت مامانش دراز کشید و سرشو روی بالشت مامانش فرو کرد و با یه نفس عمیق از بوی تن مامانش استشمام کرد...
قطره قطره اشکش باعث شد تا بالشت خيس بشه چشماشو بستوو به خاطرات که با مامانش داشت لبخند میزد یه لبخند تلخ که تو سرنوشتش رقم خورده بود..
غلط املایی بود معذرت 💖
مایل به حمایت 🥺
نظرتون💜
...
آلیس: هم...همش تقصیری توست...تو مامانم و کشتی...تو( آخرو با داد گفت)
لارا که یه بازیگر خوب بود با زور زیاد بلاخره تونست یه قطره اشک از چشماش بیرون بکشه و با ناز گفت...
لارا:ت..تو چی ..م..میگی...من...!
آلیس: تو...تو..مامانم و کشتی واسه اینکه دیگه...دیگه کسی سرراهت نباشه...و..و بعد مرگ پادشاه پسرت بیتونه پادشاه بشه...ه..همش تقصیری توعه...م..من..مم مطمئنم..کار خودت ...خ..خودت بود( لکنت )
بابا/آلیس: آلیس دیوونه شدی!!...
آلیس: همش حقیقته...چرا نمیتو...نمیتونی باور کنی ها......
حرف آلیس تموم نشده که سیلی اول باباش خوابید تو صورتش...اشک بیشتری تو چشاش جمع شد...
بابا/آلیس: بهت گفتم با لارا درست حرف بزن...
آلیس: ا..از این بعد...و..واسه من لارای...و..جود نداره...
به پایه تخت مامانش تکیه کرد و دوباره سرشو رو زانوهاش گذاشت..
لارا دوباره با اون هنر بازیگریش با گریه از اتاق رفت بیرون که دنبالش بابا آلیسم رفت...
همه کم کم رفتن و فقط لیا و آلیس موند...
لیا کنار آلیس روی زمين نشست و دستشو روی شونه های آلیس گذاشت..آلیس اول واکنش تندِ نشون داد اما تا دید لیاست خودشو تو آغوشش جا داد....
لیا آروم دستشو نوازش وار روی پشت آلیس میکشید و زمزمه میکرد..
لیا: آلیس..عزیزم...گریه نکن...باشه...مامانت همیشه کنارته..اون هیجایی نرفته...
آلیس با هق هق زیاد که مانع حرف زدنش میشد گفت..
آلیس: اما اون رفت...م..من بهش گفتم باهم بریم..ام..اما اون رفت..
لیا: درسته جسم مامانت دیگه کنارت نیس اما روحش همیشه کنارته...اون همیشه مواظبته...اون تورو تنها نمیزاره...
آلیس: اما ا..الان تنهام گذاشته...اون..اون دیگه برنمیگردده...
بعدی این حرفش بلند شد و با سرعت زیاد که واسه قدم های کوچیک اون چندان سرعتیم نبود از اتاقش بیرون شد...
و به سمت اتاق مامانش دوید تا رسید درو باز کرد و بعدی اینکه رفت تو درو بست و قفل کرد لیا هم که دنبالش اومده بود ..پشت در داشت آلیس و صدا میزد...
اما آلیس بدون جواب دادن به خاله لیاش..روی تخت مامانش دراز کشید و سرشو روی بالشت مامانش فرو کرد و با یه نفس عمیق از بوی تن مامانش استشمام کرد...
قطره قطره اشکش باعث شد تا بالشت خيس بشه چشماشو بستوو به خاطرات که با مامانش داشت لبخند میزد یه لبخند تلخ که تو سرنوشتش رقم خورده بود..
غلط املایی بود معذرت 💖
مایل به حمایت 🥺
نظرتون💜
۱۸.۳k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.