فیک( سرنوشت ) پارت ۴
فیک( سرنوشت ) پارت ۴
...
شاید بیشتر از ۱۰ دقيقه گذشته بود که صدا در اومد و بعدش صدا مامانش چون ازاینکه باهاش نیومده بود و با اونا موند ازش ناراحت بود پس حرفی نزد و چشماشو بست چون میدونست که مامانش میاد...پس خودش زد به خواب..
مامانش بعدی اینکه صدای نشنید وارد اتاق شد انگار میدونست آلیس خواب نیس..کنار دخترش روی تخت نشست و با دستاش که درمون درد ها و غم های آلیس بود سرشو نوازش کرد و آروم زمزمه کرد..
مامان/آلیس: آلیس...
زمانیکه جواب نشنید دوباره گفت.
مامان/آلیس: آلیس قشنگم باهام قهری...میدونی نمیشد باهات بیام خودت باباتو میشناسی اگه میومدم اونموقع پشت سرم حرف بیرون میکردن و از همه بدتر مامان لارات با حرف های بد گوشای باباتو پر میکرد.
آلیس: اون مامانم نیس.
مامان/آلیس: بلند شو میخام باهات حرف بزنم...
آلیس: میخام بخوابم...
مامان/آلیس: لطفا واسه مامانیی...
آلیس: باشه...
روی تخت نشست مامانش با انگشتش صورت دخترک شو نوازش کرد و دوباره ادامه داد...
مامان/آلیس: لارا مامانته اینو باید قبول کنی نمیشه کارش کرد...و اینکه باباتو میشناسی پس یکمی درک کن کجا زندگی میکنی..
آلیس: تو یه قصر خراب شده که فقط به قدرت اعتقاد دارن...
مامان/آلیس: چرا اینقدر از اینجا متنفری...
آلیس: چون دیدم که بابام چجوری اینجا کتکت میزد چون دیدم بعضی روزا بجایی خدمتکار قصر پله هارو تمیز میکنی چون دیدم لباس لارا رو میشوری...چون دیدم چقدر اینجا واست عذاب آوره...من از اینجا متنفرم...( کمی با بغض)
مامان/آلیس: اما این سرنوشت ماست...
آلیس: من این سرنوشت و نمیخام...
مامان/آلیس: نمیشه تغییرش داد...
آلیس: اما من تغییرش میدم..نمیخام دیگه عذاب بکشیم..میخام راحت زندگی کنیم...
مامان/آلیس: اما اینجا ...این امکان نداره...
آلیس: منکاری میکنم که روزی با چشمات ببینی سرنوشت و میشه تغییرش داد...
مامان/آلیس:........میخای واست داستان بگم...
آلیس: اوهوم...
مامان/آلیس: باشه...پس بیا اول لباستو عوض کن...
آلیس: چشم...
......
مامان/آلیس: خب یکی بود و یکی نبود...تو یه شهر دور افتاده یه پادشاه خشن بود..که همیشه به قدرتش مینازید..
اون با یه خانم ازدواج میکنه اما اون هیچ علاقهی نسبت به همسرش نداشت..تا زمانیکه همسرش باردار میشه پادشاه خوشحال میشه که داره بابا میشه ...اون دوس داشت بچه اش پسر باشه اما همسرش فرقی نمیزاشت و میگفت هرکدوم باشه فقط سالم باشه...اما همسرش یه دختر به دنیا میاره...پادشاه خشمش بیشتر و بیشتر میشه و میره واسش یه همسر جدید میگیره و بعدی مدت خبر پخش میشه که اونم بارداره...
پادشاه دوباره خوشحال میشه و میگه قراره دوباره بابا بشم..دوباره دوس داشت که بچه اش پسر باشه..و خب همنطور هم شد همسر جدیدش واسش یه پسر به دنیا آورد....
آلیس: صبر کن نمیخام بگی...اینکه داستان ماست....
مامان/آلیس: خب آره...
آایس: پس بزار من ادامه شو میگم.
غلط املایی بود معذرت 💜
حس نمیکین لایکا کم شده🙁
نظرتون؟؟؟
...
شاید بیشتر از ۱۰ دقيقه گذشته بود که صدا در اومد و بعدش صدا مامانش چون ازاینکه باهاش نیومده بود و با اونا موند ازش ناراحت بود پس حرفی نزد و چشماشو بست چون میدونست که مامانش میاد...پس خودش زد به خواب..
مامانش بعدی اینکه صدای نشنید وارد اتاق شد انگار میدونست آلیس خواب نیس..کنار دخترش روی تخت نشست و با دستاش که درمون درد ها و غم های آلیس بود سرشو نوازش کرد و آروم زمزمه کرد..
مامان/آلیس: آلیس...
زمانیکه جواب نشنید دوباره گفت.
مامان/آلیس: آلیس قشنگم باهام قهری...میدونی نمیشد باهات بیام خودت باباتو میشناسی اگه میومدم اونموقع پشت سرم حرف بیرون میکردن و از همه بدتر مامان لارات با حرف های بد گوشای باباتو پر میکرد.
آلیس: اون مامانم نیس.
مامان/آلیس: بلند شو میخام باهات حرف بزنم...
آلیس: میخام بخوابم...
مامان/آلیس: لطفا واسه مامانیی...
آلیس: باشه...
روی تخت نشست مامانش با انگشتش صورت دخترک شو نوازش کرد و دوباره ادامه داد...
مامان/آلیس: لارا مامانته اینو باید قبول کنی نمیشه کارش کرد...و اینکه باباتو میشناسی پس یکمی درک کن کجا زندگی میکنی..
آلیس: تو یه قصر خراب شده که فقط به قدرت اعتقاد دارن...
مامان/آلیس: چرا اینقدر از اینجا متنفری...
آلیس: چون دیدم که بابام چجوری اینجا کتکت میزد چون دیدم بعضی روزا بجایی خدمتکار قصر پله هارو تمیز میکنی چون دیدم لباس لارا رو میشوری...چون دیدم چقدر اینجا واست عذاب آوره...من از اینجا متنفرم...( کمی با بغض)
مامان/آلیس: اما این سرنوشت ماست...
آلیس: من این سرنوشت و نمیخام...
مامان/آلیس: نمیشه تغییرش داد...
آلیس: اما من تغییرش میدم..نمیخام دیگه عذاب بکشیم..میخام راحت زندگی کنیم...
مامان/آلیس: اما اینجا ...این امکان نداره...
آلیس: منکاری میکنم که روزی با چشمات ببینی سرنوشت و میشه تغییرش داد...
مامان/آلیس:........میخای واست داستان بگم...
آلیس: اوهوم...
مامان/آلیس: باشه...پس بیا اول لباستو عوض کن...
آلیس: چشم...
......
مامان/آلیس: خب یکی بود و یکی نبود...تو یه شهر دور افتاده یه پادشاه خشن بود..که همیشه به قدرتش مینازید..
اون با یه خانم ازدواج میکنه اما اون هیچ علاقهی نسبت به همسرش نداشت..تا زمانیکه همسرش باردار میشه پادشاه خوشحال میشه که داره بابا میشه ...اون دوس داشت بچه اش پسر باشه اما همسرش فرقی نمیزاشت و میگفت هرکدوم باشه فقط سالم باشه...اما همسرش یه دختر به دنیا میاره...پادشاه خشمش بیشتر و بیشتر میشه و میره واسش یه همسر جدید میگیره و بعدی مدت خبر پخش میشه که اونم بارداره...
پادشاه دوباره خوشحال میشه و میگه قراره دوباره بابا بشم..دوباره دوس داشت که بچه اش پسر باشه..و خب همنطور هم شد همسر جدیدش واسش یه پسر به دنیا آورد....
آلیس: صبر کن نمیخام بگی...اینکه داستان ماست....
مامان/آلیس: خب آره...
آایس: پس بزار من ادامه شو میگم.
غلط املایی بود معذرت 💜
حس نمیکین لایکا کم شده🙁
نظرتون؟؟؟
۲۲.۵k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.