پارت. 26
#پارت. 26
دو سه روی دیگ عروسی آرمان و آوا بود کارت عروسیشونو ک باز کردم قلبم گرفت
آرمان تو ک گفتی هیچ وقت تنهام نمیذاری، چی شد پس، چیکار کردم من مگ که این بلارو سرم آوردی
خیلی سخت بود برم عروسی عشقم ک الان قراره برای یکی دیگ بشه، حتی تصورشم سخته چه برسه به واقعیتش
(فردا صبح)
برای عروسی آوا اینا هیچ لباس قشنگی ک مناسب عروسی عشقم باشه نداشتم ب خاطر همینم رفتم تا لباس بگیرم
باید لباس رنگی میگرفتم ولی خب رنگی ک دوست داشتم مشکی بود و قلبمم ک...
تصمیم گرفتم همون لباس مشکی رو برای عروسیشون بگیرم
پس فردا هم عروسیشون بود
نمیدونم اصلا آرمان چجوری دلش اومد همچین کاری کنه،
(پس فردا)
حتی حوصله آرایشم نداشتم همون جوری با صورت بی روح و رنگ لباسمو پوشیدم و مو های فرمو آزادانه گذاشتم روی شونه هام و راه افتادم سمت تالارشون
تالارشون و تو یکی از بزرگ ترین تالارای معروف بود
روی دور ترین صندلی نشستم و به گلای روبروم خیره شدم
با دست و سوت بقیه از فکر درومدم ک دیدم آرمان و آوا دست تو دست وارد سالن شدم
وقتی تو جایگاهشون نشستن سریع پاشدم تا کادوشونو بدم و برم حوصله اونجا رو نداشتم احساس میکردم حتی اکسیژنم نیست برای نفس کشیدن
رفتم جلو
رو به روی آوا وایسادم و گفتم
چقد خوشگل شدی، مبارکت باشه، ایشالا ب پای هم پیر شید
آرمان و دیدم ک یه لبخند تلخی زد، اصلا منو چ ب شناخت لبخند بقیه، انگار من لبخند شناسم والا
آوا بغلم کرد و گفت
ایشالا قسمت خودت،
ک گفتم
من یکی رو دوست داشتم ولی خب نامردی کرد، ایشالا اونم خوشبخت شه ولی خب زمین گرده و همچی حساب کتاب داره دیگ نه
آوا گفت
خدا بخشش، عجب آدمی بوده ها
یه نگاه به آرمان کردم ک دیدم از عصبانیت شکل تراکنش ناموفق شده درست مثل شب تولدم ک روش آب میوه ریختم، از اون موقعه میشه گفت این دومین باریه ک ازش یکم ترسیدم
دو سه روی دیگ عروسی آرمان و آوا بود کارت عروسیشونو ک باز کردم قلبم گرفت
آرمان تو ک گفتی هیچ وقت تنهام نمیذاری، چی شد پس، چیکار کردم من مگ که این بلارو سرم آوردی
خیلی سخت بود برم عروسی عشقم ک الان قراره برای یکی دیگ بشه، حتی تصورشم سخته چه برسه به واقعیتش
(فردا صبح)
برای عروسی آوا اینا هیچ لباس قشنگی ک مناسب عروسی عشقم باشه نداشتم ب خاطر همینم رفتم تا لباس بگیرم
باید لباس رنگی میگرفتم ولی خب رنگی ک دوست داشتم مشکی بود و قلبمم ک...
تصمیم گرفتم همون لباس مشکی رو برای عروسیشون بگیرم
پس فردا هم عروسیشون بود
نمیدونم اصلا آرمان چجوری دلش اومد همچین کاری کنه،
(پس فردا)
حتی حوصله آرایشم نداشتم همون جوری با صورت بی روح و رنگ لباسمو پوشیدم و مو های فرمو آزادانه گذاشتم روی شونه هام و راه افتادم سمت تالارشون
تالارشون و تو یکی از بزرگ ترین تالارای معروف بود
روی دور ترین صندلی نشستم و به گلای روبروم خیره شدم
با دست و سوت بقیه از فکر درومدم ک دیدم آرمان و آوا دست تو دست وارد سالن شدم
وقتی تو جایگاهشون نشستن سریع پاشدم تا کادوشونو بدم و برم حوصله اونجا رو نداشتم احساس میکردم حتی اکسیژنم نیست برای نفس کشیدن
رفتم جلو
رو به روی آوا وایسادم و گفتم
چقد خوشگل شدی، مبارکت باشه، ایشالا ب پای هم پیر شید
آرمان و دیدم ک یه لبخند تلخی زد، اصلا منو چ ب شناخت لبخند بقیه، انگار من لبخند شناسم والا
آوا بغلم کرد و گفت
ایشالا قسمت خودت،
ک گفتم
من یکی رو دوست داشتم ولی خب نامردی کرد، ایشالا اونم خوشبخت شه ولی خب زمین گرده و همچی حساب کتاب داره دیگ نه
آوا گفت
خدا بخشش، عجب آدمی بوده ها
یه نگاه به آرمان کردم ک دیدم از عصبانیت شکل تراکنش ناموفق شده درست مثل شب تولدم ک روش آب میوه ریختم، از اون موقعه میشه گفت این دومین باریه ک ازش یکم ترسیدم
۳.۵k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.