داستان رقیب عشقیم
داستان رقیب عشقیم
فردای آن روز :)
از زبون یونا :)
بیدار شدم وای خدای من ساعت نه شده😐
کلاسم دیر شد ..
سریع جمع و جور کردم آماده شدم
یه لباس سفید با راه راه های مشکی و یه دامن کوتاه مشکی پوشیدم کیفمو انداختم و فوری ماشین گرفتم ... رسیدم دم در مجتمع
اوه اون ماشین جیمین بود
جیمین پیاده شد
جیمین: سلام بیبی
یونا: سلام جیمین
جیمین: معمولا استاد دیر میاد ن شاگرد🤨
یونا: اوم خواب موندم
جیمین: خب بریم
باهم وارد کلاس شدیم ک یهو همه دست زدن و دور ما جمع شدن
تعجب کردم از رفتارشون ب جیمین گفتم
امروز روز خاصیه؟
جیمین : نه هیی نکنه تولدمه😬 ن اون ک ماه دیگس😂
یونا: پس دلیل دست و جیغ اینا چیه؟
جیمین شونه هاشو بالا انداخت 🤷🏻♂
یکی از دانش آموزا ستی : وووویییی شما باهم قرار میزارید؟؟؟ 🥺
سریع پریدم تو حرفش گفتم نه !😐
ستی : باشه نگید ولی از لباس ست کردناتون معلومه🥺 وویی شما چقد بهم میاین
یونا : چی میگی من یه لباس راه راه سفید مشکی پوشیدم برگشتم ب جیمین نگا کردم و ادامه دادم و اون یه کت کرمی پوشیده ک چشمم به لباسی ک زیر کتش پوشیده بود خورد یه لباس راه راه سفید مشکی پوشیده بود 😐🤦🏻♀ دیگ چیزی نتونستم بگم دهنم بسته شده
جیمین خندش گرفته بود
بچه ها یک صدا میگفتن جیمین و یونا قرار میزارن هو هو و دست میزدن
داد زدم جیمیناااا لباستو دربیار 😤
جیمین: بچه ها اون ازم میخواد لخت شم😂
یونا : خیلی منحرفی😶
بعد بچه ها جمع شدن و باهامون عکس کرفتن
و پایکوبان از کلاس خارج شدن
رفتم سمت جیمین جیمینا یه چیزی رو برات روشن کنم!!!
یه یهو به گونه هام بوسه کوچیکی زد و گفت : نمیخواد چیزی رو برام روشن کنی همین ک قلبم رو با بودنت درونش روشن میکنی کافیه♡
یونا لطفا توهم یکم منو دوست داشته باش!
دکمه های کتش رو بست !
جیمین : بستمشون چون نمیخوام ناراحت شی😒
با لبخند گفتم : مرسی جیمینا 😁
جیمین : وای دوباره 😶 تو ضربان قلبمو میبری بالا ... اگ پیشت بمونم حتما سکته ای چیزی میکنم😂
ک یهو تهیونگ اومد : سلام داداش گلم و یونای عزیزم 🖖🏽
جیمین: سلام ته
یونا: سلام تهیونگ
و بعد پریدن بغل هم مث بچه های ۴ ساله
یونا. : ایییششش چقد لوسین
جیمین: ای حسود😂
و دستشو گذاشت رو گردن تهیونگ
تهیونگ : چی میگفتید؟
یونا : میگفتیم تهیونگ چقدر جذابه😂
و بعد منو تهیونگ خندیدیم برگشتم ب جیمین نگا کردم چش غره میرفت😑
چند ساعت بعد بعد کلاس موسیقی رفتم خونه ... خسته و کوفته عصرونه خوردمو روی تخت ولو شدم ک ب گوشیم پیام اومد
یااا یعنی کیه تا گوشیمو بردارم یه پیام دیگه اومد یاااا این دیگه کیه
پیامرسان رو باز کردم
تهیونگ: امشب میخوام ببینمت
جیمین : امشب میخوام ببینمت
یا خدا هر دو باهم یه نوع پیام؟
حالا چیکار کنم
ن امکان نداره
ادامه ..
فردای آن روز :)
از زبون یونا :)
بیدار شدم وای خدای من ساعت نه شده😐
کلاسم دیر شد ..
سریع جمع و جور کردم آماده شدم
یه لباس سفید با راه راه های مشکی و یه دامن کوتاه مشکی پوشیدم کیفمو انداختم و فوری ماشین گرفتم ... رسیدم دم در مجتمع
اوه اون ماشین جیمین بود
جیمین پیاده شد
جیمین: سلام بیبی
یونا: سلام جیمین
جیمین: معمولا استاد دیر میاد ن شاگرد🤨
یونا: اوم خواب موندم
جیمین: خب بریم
باهم وارد کلاس شدیم ک یهو همه دست زدن و دور ما جمع شدن
تعجب کردم از رفتارشون ب جیمین گفتم
امروز روز خاصیه؟
جیمین : نه هیی نکنه تولدمه😬 ن اون ک ماه دیگس😂
یونا: پس دلیل دست و جیغ اینا چیه؟
جیمین شونه هاشو بالا انداخت 🤷🏻♂
یکی از دانش آموزا ستی : وووویییی شما باهم قرار میزارید؟؟؟ 🥺
سریع پریدم تو حرفش گفتم نه !😐
ستی : باشه نگید ولی از لباس ست کردناتون معلومه🥺 وویی شما چقد بهم میاین
یونا : چی میگی من یه لباس راه راه سفید مشکی پوشیدم برگشتم ب جیمین نگا کردم و ادامه دادم و اون یه کت کرمی پوشیده ک چشمم به لباسی ک زیر کتش پوشیده بود خورد یه لباس راه راه سفید مشکی پوشیده بود 😐🤦🏻♀ دیگ چیزی نتونستم بگم دهنم بسته شده
جیمین خندش گرفته بود
بچه ها یک صدا میگفتن جیمین و یونا قرار میزارن هو هو و دست میزدن
داد زدم جیمیناااا لباستو دربیار 😤
جیمین: بچه ها اون ازم میخواد لخت شم😂
یونا : خیلی منحرفی😶
بعد بچه ها جمع شدن و باهامون عکس کرفتن
و پایکوبان از کلاس خارج شدن
رفتم سمت جیمین جیمینا یه چیزی رو برات روشن کنم!!!
یه یهو به گونه هام بوسه کوچیکی زد و گفت : نمیخواد چیزی رو برام روشن کنی همین ک قلبم رو با بودنت درونش روشن میکنی کافیه♡
یونا لطفا توهم یکم منو دوست داشته باش!
دکمه های کتش رو بست !
جیمین : بستمشون چون نمیخوام ناراحت شی😒
با لبخند گفتم : مرسی جیمینا 😁
جیمین : وای دوباره 😶 تو ضربان قلبمو میبری بالا ... اگ پیشت بمونم حتما سکته ای چیزی میکنم😂
ک یهو تهیونگ اومد : سلام داداش گلم و یونای عزیزم 🖖🏽
جیمین: سلام ته
یونا: سلام تهیونگ
و بعد پریدن بغل هم مث بچه های ۴ ساله
یونا. : ایییششش چقد لوسین
جیمین: ای حسود😂
و دستشو گذاشت رو گردن تهیونگ
تهیونگ : چی میگفتید؟
یونا : میگفتیم تهیونگ چقدر جذابه😂
و بعد منو تهیونگ خندیدیم برگشتم ب جیمین نگا کردم چش غره میرفت😑
چند ساعت بعد بعد کلاس موسیقی رفتم خونه ... خسته و کوفته عصرونه خوردمو روی تخت ولو شدم ک ب گوشیم پیام اومد
یااا یعنی کیه تا گوشیمو بردارم یه پیام دیگه اومد یاااا این دیگه کیه
پیامرسان رو باز کردم
تهیونگ: امشب میخوام ببینمت
جیمین : امشب میخوام ببینمت
یا خدا هر دو باهم یه نوع پیام؟
حالا چیکار کنم
ن امکان نداره
ادامه ..
۳۷.۹k
۱۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.