داستان رقیب عشقیم
داستان رقیب عشقیم
فیک
اسکی ممنوع
از زبون یونا:)
من نمیخوام هیچ کدوم ناراحت شن☹️
باید چی کنم ؟ اصلا نمیرم ! نه اینطوری بدتره
خب با تهیونگ میرم ! نه نه با جیمین میرم
آه باید چ غلطی کنم😩
ک تهیونگ پیام داد: یونا جان قرار امشب رو کنسل میکنم برام مشکل پیش اومده.... نمیتونم بیام ببخشید☺️
اوخیش عوه راحت شدم مگ نه...
خب خب خب حالا چی بپوشممم 😂
یه دامن کوتاه پوشیدم با یه لباس سفید
خیلی خوشگل شده بودم
موهامو دم اسبی بستمو راه افتادم ...
از زبون جیمین :)
رسیدم به بوستان رو یه نیمکت نشستم تا یونا بیاد تا بحال با رفتن بیرون همراه با کسی انقدر خوشحال و دستپاچه نمیشدم
دورو اطراف رو نگا میکردم ک یهو دو تا دست از پشت دور گردنم حلقه زدن
یونا : سلام جیمیناااا
برگشتم واو یونا بود
جیمین : چقدرخوشگل شدی
یونا : تو هم خیلی جذاب شدی
دستشو گرفتم و راه افتادیم توی مسیر کلی درخت بود ک شکوفه زده بودن و گلبرگ ها همراه با باد تو هوا معلق بودن 🌸🍃
بهش نگاه میکردم ک یهو گفت : یه شعر بخون 🙂
جیمین : یونا مث فرشته هاسسس
دلم واسش پخشو پلاسسسس😂
یونا خندید و دستشو کشید تو موهامو گفت:
خیلی کیوتی
ووییی از ذوق میخواستم بچلونمش🥺😍
لپاشو کشیدم
از زبون یونا :)
جیمین : بیا فردا بیایم اینجا
همین طور دوروز بعدش
و هفته بعدش
و ماه بعدش
۱ سال بعد
و ۱۰ سال بعد
یونا من میخوام تو کنارم باشی ...
تو مث یه فندق کوچولو سریع تو قلبم جا شدی ...تو واسم همه چیزی ...و یه انگشتر از جیبش در آورد و کرد تو دستم یه انگشتر بایه الماس بلورین روش خیلی قشنگ بود
به جیمین نگا کردم چشماش... میدرخشید مث الماس روی انگشتر💎
یه لبخند مهربون رو صورتش نقش بسته بود
نمیدونم در من چه شد !
فقط فهمیدم پریشانم ...
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستش دارم♥️:)
دستاشو رو صورتم قاب کرد و لبامو بوسید
هیچ وقت اونشب رو فراموش نمیکنم...
بعد چند ساعت شاممون رو خوردیم ..!
و منو رسوند
در رو باز کرد
یونا : تو اول برو
جیمین : نه تو اول برو
یونا : برو دیگه
جیمین : ن تو برو
یونا : باشه😂
و ازش خداحافظی کردم
فردا شد
منو دوستم با هم قرار گذاشتیم با هم رفتیم بیرون دلم برای هلن خیلی تنگ بود باهم کلی خندیدیم و خوش گذروندیم ...با هم رفتیم رستوران
یونا : هلن تو پاشو برو سفارش بده
هلن : باشه
نشسته بودم ک یهو تهیونگ اومد نشست پشت میز😐
یونا : تتههیونگ تو اینجا چی میکنی؟
تهیونگ: باهات کار داشتم 😉
یونا : آها
یه بشکن زد و گارسون همه رو بیرون کرد بعد یه کیک بزرگ شکلاتی آوردن ک روش با کاکائو نوشته بودن تقدیم به عشقم یونا
یونا: این کارا برای چیه؟
از پشت میز پاشد و جلوم زانو زد و یه جعبه درآورد بازش کرد و گرفت سمتم توش یه حلقه طلایی بود !
تهیونگ با من ازدواج میکنی؟
ادامه دارد...
فیک
اسکی ممنوع
از زبون یونا:)
من نمیخوام هیچ کدوم ناراحت شن☹️
باید چی کنم ؟ اصلا نمیرم ! نه اینطوری بدتره
خب با تهیونگ میرم ! نه نه با جیمین میرم
آه باید چ غلطی کنم😩
ک تهیونگ پیام داد: یونا جان قرار امشب رو کنسل میکنم برام مشکل پیش اومده.... نمیتونم بیام ببخشید☺️
اوخیش عوه راحت شدم مگ نه...
خب خب خب حالا چی بپوشممم 😂
یه دامن کوتاه پوشیدم با یه لباس سفید
خیلی خوشگل شده بودم
موهامو دم اسبی بستمو راه افتادم ...
از زبون جیمین :)
رسیدم به بوستان رو یه نیمکت نشستم تا یونا بیاد تا بحال با رفتن بیرون همراه با کسی انقدر خوشحال و دستپاچه نمیشدم
دورو اطراف رو نگا میکردم ک یهو دو تا دست از پشت دور گردنم حلقه زدن
یونا : سلام جیمیناااا
برگشتم واو یونا بود
جیمین : چقدرخوشگل شدی
یونا : تو هم خیلی جذاب شدی
دستشو گرفتم و راه افتادیم توی مسیر کلی درخت بود ک شکوفه زده بودن و گلبرگ ها همراه با باد تو هوا معلق بودن 🌸🍃
بهش نگاه میکردم ک یهو گفت : یه شعر بخون 🙂
جیمین : یونا مث فرشته هاسسس
دلم واسش پخشو پلاسسسس😂
یونا خندید و دستشو کشید تو موهامو گفت:
خیلی کیوتی
ووییی از ذوق میخواستم بچلونمش🥺😍
لپاشو کشیدم
از زبون یونا :)
جیمین : بیا فردا بیایم اینجا
همین طور دوروز بعدش
و هفته بعدش
و ماه بعدش
۱ سال بعد
و ۱۰ سال بعد
یونا من میخوام تو کنارم باشی ...
تو مث یه فندق کوچولو سریع تو قلبم جا شدی ...تو واسم همه چیزی ...و یه انگشتر از جیبش در آورد و کرد تو دستم یه انگشتر بایه الماس بلورین روش خیلی قشنگ بود
به جیمین نگا کردم چشماش... میدرخشید مث الماس روی انگشتر💎
یه لبخند مهربون رو صورتش نقش بسته بود
نمیدونم در من چه شد !
فقط فهمیدم پریشانم ...
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستش دارم♥️:)
دستاشو رو صورتم قاب کرد و لبامو بوسید
هیچ وقت اونشب رو فراموش نمیکنم...
بعد چند ساعت شاممون رو خوردیم ..!
و منو رسوند
در رو باز کرد
یونا : تو اول برو
جیمین : نه تو اول برو
یونا : برو دیگه
جیمین : ن تو برو
یونا : باشه😂
و ازش خداحافظی کردم
فردا شد
منو دوستم با هم قرار گذاشتیم با هم رفتیم بیرون دلم برای هلن خیلی تنگ بود باهم کلی خندیدیم و خوش گذروندیم ...با هم رفتیم رستوران
یونا : هلن تو پاشو برو سفارش بده
هلن : باشه
نشسته بودم ک یهو تهیونگ اومد نشست پشت میز😐
یونا : تتههیونگ تو اینجا چی میکنی؟
تهیونگ: باهات کار داشتم 😉
یونا : آها
یه بشکن زد و گارسون همه رو بیرون کرد بعد یه کیک بزرگ شکلاتی آوردن ک روش با کاکائو نوشته بودن تقدیم به عشقم یونا
یونا: این کارا برای چیه؟
از پشت میز پاشد و جلوم زانو زد و یه جعبه درآورد بازش کرد و گرفت سمتم توش یه حلقه طلایی بود !
تهیونگ با من ازدواج میکنی؟
ادامه دارد...
۳۴.۰k
۱۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.