پارت :17
پارت :17
برده ارباب زاده ...
ساعت 2:15 شب بود ولی هنوز هم بومگیو بیدار بود و یونجون هم نیومده بود دروغ بود اگر بگویم که بومگیو نگران یونجون نبود به دیوار تکیه داده بود و ست به سینه نگاه میکرد به پنجره نمیدونست چرا ولی می خواست وقتی یونجون میاد عمارت اول بومگیو او را ببیند تا بفهمد که حالش خوبه یا نه ....
دور ور عمارت کامل سیاه بود چون نور زیادی نمی تابید و چراغ های زیادی هم نداشت برای تو چشم نبودن هم چراغ نگذاشته بودن....
هنوز هم میدونست از یونجون متنفره ولی احساس عجیبی داشت انگار براش مهم بود حالش خوبه یا نه احساس عجیبی به سراغش آمده بود بلاخره باید با احساسش کنار می یومد شاید احساس گناه میکرد که با یونجون چنین رفتار میکند هر چه نباشد او هم انسان هست و احساس دارد او هم دلش نمیخواست عاشق کسی بشود که هم جنس خودش هست شاید دوست داشته مثل تمام آدم های اطرافش عادی باشد ولی انگار او واقعاً عاشق بومگیو شده بود و نمیدونست دقیقا باید چیکار بکند ...
نوری را از آن دور دید فهمید نور چراغ های ماشین هست درست فکر کرده بود ماشین سیاه رنگی وارد حیاط اعمارت شد و ایستاد یونجون در رو باز کرد و لنگان لنگان از پیاده شد و راه افتاد یونجون به پنجره اتاقش نگاه کرد بومگیو ترسید که یونجون او را دیده باشد ولی بعد یادش آمد که تمام چراغ های اتاق خاموش هستن پس نمیتونه بومگیو رو ببینه ...
یونجون آرام آرام وارد اعمارت شد بومگیو به محض اینکه فهمید یونجون داخل آمده هست رفت و روی تخت دراز کشید پتو رو کشید روی خودش و خودش را به خواب زد ....
چند دقیقه چشماش باز بود تا اینکه صدای در اتاق آمد فهمید یونجون آمده هست چشماشو بست تا او نفهمد که بومگیو بیداره یونجون در را پشت سرش بست یونجون فهمید که بومگیو خوابه پس برای اینکه اذیت نشه چرا ها را روشن نکرد فقط نور ماه تابان به داخل هدایت میشد که آندک جای را روشن میکرد یونجون به سمت کمد رفت و از آن یک دست لباس خواب برداشت و رفت توی حمام اون ها را عوض کرد بعد از عوض کردنش آرام دستگیره در را گرفت و در سرویس بهداشتی را بست به سمت تخت حرکت کرد یونجون هم حسابی امروز انرژی از دست داده بود و بیشتر فکرش پیش بومگیو بود که چیکار میکنه و چیکار نه ...
یونجون پتو را کنار زد و روی تخت دراز کشید نگاهی به اون طرف تخت انداخت بومگیو رو دید که خوابیده به سمتش رفت و بغلش کرد ...
ادامه دارد ....
برده ارباب زاده ...
ساعت 2:15 شب بود ولی هنوز هم بومگیو بیدار بود و یونجون هم نیومده بود دروغ بود اگر بگویم که بومگیو نگران یونجون نبود به دیوار تکیه داده بود و ست به سینه نگاه میکرد به پنجره نمیدونست چرا ولی می خواست وقتی یونجون میاد عمارت اول بومگیو او را ببیند تا بفهمد که حالش خوبه یا نه ....
دور ور عمارت کامل سیاه بود چون نور زیادی نمی تابید و چراغ های زیادی هم نداشت برای تو چشم نبودن هم چراغ نگذاشته بودن....
هنوز هم میدونست از یونجون متنفره ولی احساس عجیبی داشت انگار براش مهم بود حالش خوبه یا نه احساس عجیبی به سراغش آمده بود بلاخره باید با احساسش کنار می یومد شاید احساس گناه میکرد که با یونجون چنین رفتار میکند هر چه نباشد او هم انسان هست و احساس دارد او هم دلش نمیخواست عاشق کسی بشود که هم جنس خودش هست شاید دوست داشته مثل تمام آدم های اطرافش عادی باشد ولی انگار او واقعاً عاشق بومگیو شده بود و نمیدونست دقیقا باید چیکار بکند ...
نوری را از آن دور دید فهمید نور چراغ های ماشین هست درست فکر کرده بود ماشین سیاه رنگی وارد حیاط اعمارت شد و ایستاد یونجون در رو باز کرد و لنگان لنگان از پیاده شد و راه افتاد یونجون به پنجره اتاقش نگاه کرد بومگیو ترسید که یونجون او را دیده باشد ولی بعد یادش آمد که تمام چراغ های اتاق خاموش هستن پس نمیتونه بومگیو رو ببینه ...
یونجون آرام آرام وارد اعمارت شد بومگیو به محض اینکه فهمید یونجون داخل آمده هست رفت و روی تخت دراز کشید پتو رو کشید روی خودش و خودش را به خواب زد ....
چند دقیقه چشماش باز بود تا اینکه صدای در اتاق آمد فهمید یونجون آمده هست چشماشو بست تا او نفهمد که بومگیو بیداره یونجون در را پشت سرش بست یونجون فهمید که بومگیو خوابه پس برای اینکه اذیت نشه چرا ها را روشن نکرد فقط نور ماه تابان به داخل هدایت میشد که آندک جای را روشن میکرد یونجون به سمت کمد رفت و از آن یک دست لباس خواب برداشت و رفت توی حمام اون ها را عوض کرد بعد از عوض کردنش آرام دستگیره در را گرفت و در سرویس بهداشتی را بست به سمت تخت حرکت کرد یونجون هم حسابی امروز انرژی از دست داده بود و بیشتر فکرش پیش بومگیو بود که چیکار میکنه و چیکار نه ...
یونجون پتو را کنار زد و روی تخت دراز کشید نگاهی به اون طرف تخت انداخت بومگیو رو دید که خوابیده به سمتش رفت و بغلش کرد ...
ادامه دارد ....
۳۶۸
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.