پارت :16
پارت :16
برده ارباب زاده ...
یونجون متوجه حرف بومگیو شد رسماً یونجون رو خدمتکارش خطاب کرده بود ...
بومگیو روی تخت دراز کشد و چشماشو بست یونجون ابری بالا داد و گفت ..
"خدمتکار شخصی؟! بنظرت من شبیه خدمتکار. شخصی توهم؟"
بومگیو بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت
" اره حالا هم برو بیرون می خوابم خوابم میاد خستم تمام تنم درد میکنه "
یونجون حرفی نزد فقط نگاهش روی صورت بومگیو بود ...
بحث کردن باهاش فایده نداشت پس باید بیحال میشد حالا که همچین چیزی میگه خوب بگه مهم نیست اگه اون یونجون رو قبول کنه براش دنیا رو هم آتیش میزنه یونجون گفت ...
" بومگیو اول برو حمام بعد بیا بخواب "
" نظرتو نپرسیدم"
یونجون کلافه سری تکون داد و گفت ...
" هر غلطی می خواهی بکن "
یونجون با آگام های بلند به سمت در خروجی حرکت کرد ...
بعد از اینکه دست گیره رو پایین کشید و بازش کرد از اتاق خارج شد و در رو بست ..
بومگیو خوابید چون این چند روز خیلی خسته شده بود چون همش روی یه صندلی چوبی بسته بود ...
و خوب قطعا تمام بدنش درد میکند و نیاز به استراحت داد احساس میکرد تمام بدنش کثیف هست ولی حوصله نداشت بره و دوش بگیره چون خسته تر از هر زمانی بود و نمی تونست خودشو تکون بده ولی شاید با یه دوش آب گرم خوب میشود ...
یونجون از پله ها پایین رفت و اولین ندیمه که دید او را صدا زد ...
" خدمتکار بیا اینجا !"
خدمتکار خیلی سریع خودشو به یونجون رسوند ...
" بفرماید آقای چوی "
" کلی غذا اماده کنید و ببرید اتاق بالا برای بومگیو مواظبش هم باشید کاری نکنه ..."
" باشه چشم ارباب "
یونجون راه خودش را گرفت و خدمتکار هم از اونجا درو شد و به سمتی رفت ...
از داخل اعمارت حاج شد و به سمت جای کت ماشینش را پارک کرده بود رفت یونجون سوار ماشین مشکی رنگش شد و اعمارت را ترک کرد ...
ادامه دارد...
برده ارباب زاده ...
یونجون متوجه حرف بومگیو شد رسماً یونجون رو خدمتکارش خطاب کرده بود ...
بومگیو روی تخت دراز کشد و چشماشو بست یونجون ابری بالا داد و گفت ..
"خدمتکار شخصی؟! بنظرت من شبیه خدمتکار. شخصی توهم؟"
بومگیو بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت
" اره حالا هم برو بیرون می خوابم خوابم میاد خستم تمام تنم درد میکنه "
یونجون حرفی نزد فقط نگاهش روی صورت بومگیو بود ...
بحث کردن باهاش فایده نداشت پس باید بیحال میشد حالا که همچین چیزی میگه خوب بگه مهم نیست اگه اون یونجون رو قبول کنه براش دنیا رو هم آتیش میزنه یونجون گفت ...
" بومگیو اول برو حمام بعد بیا بخواب "
" نظرتو نپرسیدم"
یونجون کلافه سری تکون داد و گفت ...
" هر غلطی می خواهی بکن "
یونجون با آگام های بلند به سمت در خروجی حرکت کرد ...
بعد از اینکه دست گیره رو پایین کشید و بازش کرد از اتاق خارج شد و در رو بست ..
بومگیو خوابید چون این چند روز خیلی خسته شده بود چون همش روی یه صندلی چوبی بسته بود ...
و خوب قطعا تمام بدنش درد میکند و نیاز به استراحت داد احساس میکرد تمام بدنش کثیف هست ولی حوصله نداشت بره و دوش بگیره چون خسته تر از هر زمانی بود و نمی تونست خودشو تکون بده ولی شاید با یه دوش آب گرم خوب میشود ...
یونجون از پله ها پایین رفت و اولین ندیمه که دید او را صدا زد ...
" خدمتکار بیا اینجا !"
خدمتکار خیلی سریع خودشو به یونجون رسوند ...
" بفرماید آقای چوی "
" کلی غذا اماده کنید و ببرید اتاق بالا برای بومگیو مواظبش هم باشید کاری نکنه ..."
" باشه چشم ارباب "
یونجون راه خودش را گرفت و خدمتکار هم از اونجا درو شد و به سمتی رفت ...
از داخل اعمارت حاج شد و به سمت جای کت ماشینش را پارک کرده بود رفت یونجون سوار ماشین مشکی رنگش شد و اعمارت را ترک کرد ...
ادامه دارد...
۱.۱k
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.