پارت :15
پارت :15
برده ارباب زاده
یونجون دستش را دور کمر پسر کوچکی تر حلقه کرد تا به او کمک کند ...
بومگیو با نفرت دستش را پس زد
" بهم دست نزن عوضی "
یونجون سری به معنی تاسف تکون داد و دوباره اون رو گرفت براش مهم نبود پسر چی میگه چون میدونست اون نمیتونه روی پای خودش وایسته ...
" تو نمیتونی حتا تکون بخوری چطور می خواهی راه بری .!!"
بومگیو با خشم دوباره خواست دستش را پس بزند گفت ...
"به تو مربوط نیست تو خودت این کارو باهام کردی عوضی پس ازم دور شو فاک بهت چوی یونجون "
یونجون توجه به حرف های بومگیو نکرد و اون را با این کارش عصبی تر کرد ...
" مگه بهت نگفتم بهم دست نزن هااا تو زبون نفهمی ؟!....."
یونجون گفت ..
" دوست دارم بهت دست میزنم فهمیدی اره نفهمم مثل تو حالا هم مثل آدم را بیوفت"
یونجون دید که بومگیو آدم نمیشه و اجازه نمیده یونجون بهش دست بزنه پس دستش رو گذاشت زیر زانو های بومگیو و اونو بلند کرد ...
بومگیو با این حرکت ناگهانی یونجون جا خورد و با خشم خودش رو کشید ولی نتونست چون حالا تو بغل یونجون بود ...
" داری چه غلط میکنی یونجون منو بزار پایین عوضی...!!!"
ولی یونجون فقط به راهش ادامه داد و توجه به حرف های بومگیو نکرد بومگیو هم دیگه تلاش برای جدا کردن خودش از یونجون نکرد بدش میومد که یونجون بغلش کرده؟!
البته قطعا بدش میومد ولی حالان بشدت بدنش درد داشت و بنظرش عالی بود که یونجون داشت اونو تو بغلش میبرد و لازم نبود خودش زحمت بکشه ....
یونجون آرام آرام از پله ها بالا رفت و بومگیو را توی بغلش گرفته بود بومگیو با اخم بهش نگاه میکرد و البته خجالت میکشید که جلوی تمام افرادش از ندیمه ها گرفته تا زیر دستش هایش داشتن نگاهشون میکردن ولی انگار یونجون براش مهم نبود ...
یونجون نگاه به بومگیو انداخت که داشت با اخم نگاهش میکرد لبخندی زد عاشق موقع های بود که میتونست پسرک رو لمس کنه و حالان یکی از موقعی بود که دلش می خواست ساعت ها و ساعت ها پسر در بغلش باشد ...
به در اتاق رسید آن را باز کرد و همان طور که پسر توی بغلش بود با پایش در اتاق را بست به سمت تخت رفت و بومگیو رو روی تخت گذاشت ...
بومگیو نگاهی از سر تا پا به یونجون انداخت و گفت ...
" خوب میتونی بری بیرون خدمتکار شخصی ..."
یونجون آبروی بالا داد منظور بومگیو از حرفش چی بود شاید هم متوجه شد بود اون رسمان یونجون رو خدمتکارش خطاب کرده بود
ادامه دارد
برده ارباب زاده
یونجون دستش را دور کمر پسر کوچکی تر حلقه کرد تا به او کمک کند ...
بومگیو با نفرت دستش را پس زد
" بهم دست نزن عوضی "
یونجون سری به معنی تاسف تکون داد و دوباره اون رو گرفت براش مهم نبود پسر چی میگه چون میدونست اون نمیتونه روی پای خودش وایسته ...
" تو نمیتونی حتا تکون بخوری چطور می خواهی راه بری .!!"
بومگیو با خشم دوباره خواست دستش را پس بزند گفت ...
"به تو مربوط نیست تو خودت این کارو باهام کردی عوضی پس ازم دور شو فاک بهت چوی یونجون "
یونجون توجه به حرف های بومگیو نکرد و اون را با این کارش عصبی تر کرد ...
" مگه بهت نگفتم بهم دست نزن هااا تو زبون نفهمی ؟!....."
یونجون گفت ..
" دوست دارم بهت دست میزنم فهمیدی اره نفهمم مثل تو حالا هم مثل آدم را بیوفت"
یونجون دید که بومگیو آدم نمیشه و اجازه نمیده یونجون بهش دست بزنه پس دستش رو گذاشت زیر زانو های بومگیو و اونو بلند کرد ...
بومگیو با این حرکت ناگهانی یونجون جا خورد و با خشم خودش رو کشید ولی نتونست چون حالا تو بغل یونجون بود ...
" داری چه غلط میکنی یونجون منو بزار پایین عوضی...!!!"
ولی یونجون فقط به راهش ادامه داد و توجه به حرف های بومگیو نکرد بومگیو هم دیگه تلاش برای جدا کردن خودش از یونجون نکرد بدش میومد که یونجون بغلش کرده؟!
البته قطعا بدش میومد ولی حالان بشدت بدنش درد داشت و بنظرش عالی بود که یونجون داشت اونو تو بغلش میبرد و لازم نبود خودش زحمت بکشه ....
یونجون آرام آرام از پله ها بالا رفت و بومگیو را توی بغلش گرفته بود بومگیو با اخم بهش نگاه میکرد و البته خجالت میکشید که جلوی تمام افرادش از ندیمه ها گرفته تا زیر دستش هایش داشتن نگاهشون میکردن ولی انگار یونجون براش مهم نبود ...
یونجون نگاه به بومگیو انداخت که داشت با اخم نگاهش میکرد لبخندی زد عاشق موقع های بود که میتونست پسرک رو لمس کنه و حالان یکی از موقعی بود که دلش می خواست ساعت ها و ساعت ها پسر در بغلش باشد ...
به در اتاق رسید آن را باز کرد و همان طور که پسر توی بغلش بود با پایش در اتاق را بست به سمت تخت رفت و بومگیو رو روی تخت گذاشت ...
بومگیو نگاهی از سر تا پا به یونجون انداخت و گفت ...
" خوب میتونی بری بیرون خدمتکار شخصی ..."
یونجون آبروی بالا داد منظور بومگیو از حرفش چی بود شاید هم متوجه شد بود اون رسمان یونجون رو خدمتکارش خطاب کرده بود
ادامه دارد
۳۱۶
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.