•..............................💜🤍........................
•..............................💜🤍.............................•
#پارت_شیشم
#دِلبَرِ_زیبایِ_مَن
•..............................💜🤍.............................•
(فلش بک به دعوای هستیُ ارسلان)
ارسلان:داشتم طراحی هارو نگاه میکردم که یهو یکی در زد،بیا تو
هستی:آقای محمدی(حسابدار) دیرش شده بود گفت که پرونده هارو بدم بهت یه نگاهی بهش بندازی
ارسلان:محمدی دیرش شده بود یا تو بهش گفتی پرونده هارو میدی بهم(با خونسردی)
هستی:چرا انقد باهام سردی؟(با صدای بلند)
ارسلان:صداتو بیار پایین من دارم عادی حرفمو بهت میزنم پس حد خودتو بدون
هستی:این تویی که حد خودتو نمیدونی(با صدای بلند)
ارسلان:باز داری دعوا رو شروع میکنی پرونده هارو بده گمشو بیرون(با صدای بلند)
هستی:پرونده هارو گذاشتم رو میز گفتم:
منُ دیگه نمیبینی بهتر دنبال یه منشی بگردی(باصدای بلند)
ارسلان:باید زودتر ازینا میرفتی تا الانم بخاطر بابام اینجایی حالا میتونی بری(با صدای بلند)
پانیذ:با دیانا اومدیم تو شرکت به مهشاد گفتم:
کجان؟
مهشاد:بالا
پانیذ:تند تند با مهشادُ دیانا رفتم سوار آسانسور شدم رفتم بالا آخه این بار اولشون نبود دعوا میگیرن رفتم تو دفتر ارسلان با صدای بلند گفتم:
بسه دیگه😠اینو که گفتم هستی تند تند از کنارم رد شد رفت به ارسلان گفتم:
باز چرا دعوا گرفتین
ارسلان:چمیدونم ک*خل شده بود
پانیذ:مهشادُ دیانا بیرون دفتر بودن رفتم بیرون دفتر به مهشاد گفتم بره یه آب برای ارسلان بیاره *پایان فلش بک*
پانیذ:بعد اینکه ارسلان آبُ خورد بهش گفتم:
آروم شدی؟
ارسلان:آره خوبم
پانیذ:صد بار بهت گفتم انقد باهاش جروبحث نکن
ارسلان:اعصاب نمیزاره برای آدم که اگه بخاطر بابام نبود حتی استخدامش نمیکردم
پانیذ:حالا ولش کن اونو یخورده که آروم تر شدی برو خونه استراحت کن بهش فکر نکن
ارسلان:باش
پانیذ:پس منم برم دیگه آخه قرار بود با بچه ها بریم ناهار بخوریم ولی اگه نرم ممکنه ناراحت شَن
ارسلان:باش برو خدافظ
پانیذ:خدافظ
مهشاد:دقیقا چرا باید همون موقعی که ما میخوایم بریم ناهار بخوریم باید دعواکنن
دیانا:تویه هر موقعیتی به فکر شکمتی یه شکلات تو جیبم دارم میخوری حداقل تَه دلتو بگیره
پانیذ:شکلات نمیخواد بریم واسه ناهار
دیانا:خداروشکر اومدی وگرنه مهشاد خانم از گرسنگی قَش میکرد
مهشاد:دیگه وقت تلف نکنین همین الاناس قش کنما
پانیذ:بریم😂
دیانا:😂😂
بقیشو تو پارت بعدی میزارم ببینید
#پارت_شیشم
#دِلبَرِ_زیبایِ_مَن
•..............................💜🤍.............................•
(فلش بک به دعوای هستیُ ارسلان)
ارسلان:داشتم طراحی هارو نگاه میکردم که یهو یکی در زد،بیا تو
هستی:آقای محمدی(حسابدار) دیرش شده بود گفت که پرونده هارو بدم بهت یه نگاهی بهش بندازی
ارسلان:محمدی دیرش شده بود یا تو بهش گفتی پرونده هارو میدی بهم(با خونسردی)
هستی:چرا انقد باهام سردی؟(با صدای بلند)
ارسلان:صداتو بیار پایین من دارم عادی حرفمو بهت میزنم پس حد خودتو بدون
هستی:این تویی که حد خودتو نمیدونی(با صدای بلند)
ارسلان:باز داری دعوا رو شروع میکنی پرونده هارو بده گمشو بیرون(با صدای بلند)
هستی:پرونده هارو گذاشتم رو میز گفتم:
منُ دیگه نمیبینی بهتر دنبال یه منشی بگردی(باصدای بلند)
ارسلان:باید زودتر ازینا میرفتی تا الانم بخاطر بابام اینجایی حالا میتونی بری(با صدای بلند)
پانیذ:با دیانا اومدیم تو شرکت به مهشاد گفتم:
کجان؟
مهشاد:بالا
پانیذ:تند تند با مهشادُ دیانا رفتم سوار آسانسور شدم رفتم بالا آخه این بار اولشون نبود دعوا میگیرن رفتم تو دفتر ارسلان با صدای بلند گفتم:
بسه دیگه😠اینو که گفتم هستی تند تند از کنارم رد شد رفت به ارسلان گفتم:
باز چرا دعوا گرفتین
ارسلان:چمیدونم ک*خل شده بود
پانیذ:مهشادُ دیانا بیرون دفتر بودن رفتم بیرون دفتر به مهشاد گفتم بره یه آب برای ارسلان بیاره *پایان فلش بک*
پانیذ:بعد اینکه ارسلان آبُ خورد بهش گفتم:
آروم شدی؟
ارسلان:آره خوبم
پانیذ:صد بار بهت گفتم انقد باهاش جروبحث نکن
ارسلان:اعصاب نمیزاره برای آدم که اگه بخاطر بابام نبود حتی استخدامش نمیکردم
پانیذ:حالا ولش کن اونو یخورده که آروم تر شدی برو خونه استراحت کن بهش فکر نکن
ارسلان:باش
پانیذ:پس منم برم دیگه آخه قرار بود با بچه ها بریم ناهار بخوریم ولی اگه نرم ممکنه ناراحت شَن
ارسلان:باش برو خدافظ
پانیذ:خدافظ
مهشاد:دقیقا چرا باید همون موقعی که ما میخوایم بریم ناهار بخوریم باید دعواکنن
دیانا:تویه هر موقعیتی به فکر شکمتی یه شکلات تو جیبم دارم میخوری حداقل تَه دلتو بگیره
پانیذ:شکلات نمیخواد بریم واسه ناهار
دیانا:خداروشکر اومدی وگرنه مهشاد خانم از گرسنگی قَش میکرد
مهشاد:دیگه وقت تلف نکنین همین الاناس قش کنما
پانیذ:بریم😂
دیانا:😂😂
بقیشو تو پارت بعدی میزارم ببینید
۵.۵k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.