Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁵
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
اما حالا انگار دوباره باید برگردم توی همون خونه پدرم که توی دورافتاده ترین شهر قرار داره.
یوری خانوم از پشت سرم گفت:
مامان تهیونگ:به خاطر خودت گفتم عروس، این چیزیه که به صلاح همه ست،اینجا موندنت اشتباهه درس اینقدرا هم ارزش نداره که تو به خاطرش از خانوادت دور باشی یا حرفای پشت سرتو به جون بخری. نمیشه بیشتر از اینم بمونی اینجا آینده ی خودتو خراب نکن هنوز جوونی شوهرت شب عروسی تون فوت کرده قبول، اما تا کی میخوای بمونی ور دل مادر شوهرت عزای بخت سیاه خودتو و شوهرتو بگیری؟!.
حرفای نیش دارش آزارم می دادن چون چیزی جز حقیقت نبودن.
اگه به من بود خیلی قبل تر از اینا میرفتم حتی قبل از آشناییم با جین...
چیزی نگفتم و در سکوت شیشه ها رو جمع کردم که یوری خانوم از پشت میز بلند شد و با يه تشکر ساده از آشپزخونه بیرون رفت، حتی ظرف غذاش رو برنداشت تا توی سینک بذاره.
دستم رو بردم سمت خرده شیشه ها تا جمعشون کنم که کسی با جارو اونا رو از زیر دستم کنار زد وگفت:
تهیونگ: تو بلند شو من جمع میکنم،الان دستتو زخمی میکنی.
سرمو بلند کردم و با نفرت بهش نگاه کردم.
برخلاف آقای دونگ ووک و حتی یوری خانوم از این آدم بیزارم.
هیچی از درونِ این آدم شبیه پدر و مادرش نیست.
شاید چون فقط من اونو بهتر از تمام آدمای دوروبرش میشناسم.
مادرش از بیرون بلند گفت:
مامان تهیونگ:تهیونگ شامتو خوردی بعد بیا برو پیش پدرت تو کارای شرکت دست تنها هست .
بغض کرده خودم رو عقب کشیدم که تهیونگ آروم بهم توپید:نمیتونستی چیزی بگی؟به جای جواب دادن ساکت موندی تا هر کی هرچی دلش خواست بارت کنه؟
ا/ت:حق دارن.
پوزخندی زد و با عصبانیت شیشه ها رو کنار کشید و گفت:
تهیونگ:حق یا هر چی، قرار نیست از این خونه بری، منم با همونی حرف میزنم.
بیشتر بغض کردم، عقب رفتم و به میز تکیه دادم.
دلم نمیخواست از اینجا برم قبل از اینکه خودشون منو بیرون کنن،اما نمیشه، نمیتونم...
همونی مهربونه ولی حرف های یوری یا آقای دونگ ووک یا شايدم از حرف های دختراش یون آه و جا یون تحت تاثیر قرار بگیره و يه روزی منو از این خونه بیرون کنه
ₚₐᵣₜ⁵
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
اما حالا انگار دوباره باید برگردم توی همون خونه پدرم که توی دورافتاده ترین شهر قرار داره.
یوری خانوم از پشت سرم گفت:
مامان تهیونگ:به خاطر خودت گفتم عروس، این چیزیه که به صلاح همه ست،اینجا موندنت اشتباهه درس اینقدرا هم ارزش نداره که تو به خاطرش از خانوادت دور باشی یا حرفای پشت سرتو به جون بخری. نمیشه بیشتر از اینم بمونی اینجا آینده ی خودتو خراب نکن هنوز جوونی شوهرت شب عروسی تون فوت کرده قبول، اما تا کی میخوای بمونی ور دل مادر شوهرت عزای بخت سیاه خودتو و شوهرتو بگیری؟!.
حرفای نیش دارش آزارم می دادن چون چیزی جز حقیقت نبودن.
اگه به من بود خیلی قبل تر از اینا میرفتم حتی قبل از آشناییم با جین...
چیزی نگفتم و در سکوت شیشه ها رو جمع کردم که یوری خانوم از پشت میز بلند شد و با يه تشکر ساده از آشپزخونه بیرون رفت، حتی ظرف غذاش رو برنداشت تا توی سینک بذاره.
دستم رو بردم سمت خرده شیشه ها تا جمعشون کنم که کسی با جارو اونا رو از زیر دستم کنار زد وگفت:
تهیونگ: تو بلند شو من جمع میکنم،الان دستتو زخمی میکنی.
سرمو بلند کردم و با نفرت بهش نگاه کردم.
برخلاف آقای دونگ ووک و حتی یوری خانوم از این آدم بیزارم.
هیچی از درونِ این آدم شبیه پدر و مادرش نیست.
شاید چون فقط من اونو بهتر از تمام آدمای دوروبرش میشناسم.
مادرش از بیرون بلند گفت:
مامان تهیونگ:تهیونگ شامتو خوردی بعد بیا برو پیش پدرت تو کارای شرکت دست تنها هست .
بغض کرده خودم رو عقب کشیدم که تهیونگ آروم بهم توپید:نمیتونستی چیزی بگی؟به جای جواب دادن ساکت موندی تا هر کی هرچی دلش خواست بارت کنه؟
ا/ت:حق دارن.
پوزخندی زد و با عصبانیت شیشه ها رو کنار کشید و گفت:
تهیونگ:حق یا هر چی، قرار نیست از این خونه بری، منم با همونی حرف میزنم.
بیشتر بغض کردم، عقب رفتم و به میز تکیه دادم.
دلم نمیخواست از اینجا برم قبل از اینکه خودشون منو بیرون کنن،اما نمیشه، نمیتونم...
همونی مهربونه ولی حرف های یوری یا آقای دونگ ووک یا شايدم از حرف های دختراش یون آه و جا یون تحت تاثیر قرار بگیره و يه روزی منو از این خونه بیرون کنه
۳.۲k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.