رویای غیرممکن فصل1 پارت16 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت16 #قسمت1
بعد از اینکه کارت شناساییم رو به نگهبان دادم؛ اونم اجازه داد وارد بشیم و به طرف جایی که جنی آدرسش رو داده بود تا اونجا بایستم ؛ تا بتونن به راحتی شوخی رو ببینن ؛بریم ( منظورم از ببینن اینه که لیسا، رزی، جنی و جیسو ببینن). و جنی هم از این شوخی فیلم برداری کنه.
بالاخره به اون جایی که جنی گفته بود؛ رسیدیم. به اطراف نگاهی انداختم و وقتی همگروهی هام رو دیدم یه لبخند زدم و به این فکر کردم که خب الان وقتشه...
(ادامه داستان از زبان سوم شخص)
"نه گروه بلک پینک و نه سارا و نه برادرش متوجه این شده بودن که اعضای گروه بی تی اس روی پله سمت چپ سارا و برادرش ایستاده بودن و اونا رو تماشا میکردن..."
سارا آروم به برادرش که میخواست بره گفت : وایستا، نرو یه لحظه میخوام یه اعترافی بکنم. برادرش با تعجب بهش نگاه کرد و گفت : باشه نمیرم... چی میخوایی بگی؟ سارا آب دهنشو قورت داد و به پایین نگاه کرد و شروع کرد به بازی کردن با انگشتاش. بعدش نفس عمیق کشید و اعتراف کرد: من..عاشقتم ...برادرش که حسابی تعجب کرده بود؛ پرسید : چیی؟؟؟
سارا باز هم نفس عمیق کشید و گفت : خب میدونم من خواهرتم و ما نمیتونیم با همدیگه باشیم... ولی من واقعاً عاشقتم و دلیل اون سرخ شدن هام هر بار که بهم میگفتی خوشگلم بخاطر خجالت نبود... بخاطر این بود که من عاشقت بودم، عاشقت هستم و قراره عاشقت بمونم. قیافه برادر سارا مثل این بود که انگار یه سطل آب یخ رو سرش خالی کردن. یه چند دقیقه تو همون وضعیت گذشت که سارا آروم گفت : چیزه... برادرش سریع پرسید :چیه؟ بعدش یهویی لحن و قیافه سارا از قیافه یه فرد مضطرب به قیافه یه فردی که تا حد مرگ خوشحال بود؛ تبدیل شد و داد زد :ششششوووخخییی کککررردددممم... هاهاها قیافت خیلی خنده دار شده.... اینم تلافی اینکه منو ترسوندی. برادر سارا همچنان با صورتی مثل علامت تعجب به سارا نگاه میکرد که انگار بعد از چند ثانیه متوجه شد چه اتفاقی افتاده و خواست که سارا رو بگیره ولی سارا جاخالی داد و شروع کرد به دویدن و برادرش هم پشت سرش شروع کرد به دویدن؛ چون سرعت برادر سارا خیلی زیاد بود به سارا رسید و سارا رو از پشت بغل کرد تا نتونه فرار کنه؛ برادر سارا اونو به حدی محکم گرفته بود که سارا کاملا به برادرش چسبیده بود.
( همزمان _ bts)
چشم همه ی اعضا گرد شده بود. هیچ کس نمیدونست که سارا دوست پسر داره. بیشتر از همه کوکی ناراحت شده بود... بیچاره فقط یه بار سارا رو دیده بود و عاشقش شده بود و بار دومش فهمیده بود سارا دوست پسر داره... نامجون گفت : نمیدونستم دوست پسر داره... آخه کمپانی چطور اجازه داده؟...کوکی گفت : ببین پسره پررو چطور سارا رو به خودش چسبونده و محکم بغلش کرده...
ادامه اش جا نشد
بعد از اینکه کارت شناساییم رو به نگهبان دادم؛ اونم اجازه داد وارد بشیم و به طرف جایی که جنی آدرسش رو داده بود تا اونجا بایستم ؛ تا بتونن به راحتی شوخی رو ببینن ؛بریم ( منظورم از ببینن اینه که لیسا، رزی، جنی و جیسو ببینن). و جنی هم از این شوخی فیلم برداری کنه.
بالاخره به اون جایی که جنی گفته بود؛ رسیدیم. به اطراف نگاهی انداختم و وقتی همگروهی هام رو دیدم یه لبخند زدم و به این فکر کردم که خب الان وقتشه...
(ادامه داستان از زبان سوم شخص)
"نه گروه بلک پینک و نه سارا و نه برادرش متوجه این شده بودن که اعضای گروه بی تی اس روی پله سمت چپ سارا و برادرش ایستاده بودن و اونا رو تماشا میکردن..."
سارا آروم به برادرش که میخواست بره گفت : وایستا، نرو یه لحظه میخوام یه اعترافی بکنم. برادرش با تعجب بهش نگاه کرد و گفت : باشه نمیرم... چی میخوایی بگی؟ سارا آب دهنشو قورت داد و به پایین نگاه کرد و شروع کرد به بازی کردن با انگشتاش. بعدش نفس عمیق کشید و اعتراف کرد: من..عاشقتم ...برادرش که حسابی تعجب کرده بود؛ پرسید : چیی؟؟؟
سارا باز هم نفس عمیق کشید و گفت : خب میدونم من خواهرتم و ما نمیتونیم با همدیگه باشیم... ولی من واقعاً عاشقتم و دلیل اون سرخ شدن هام هر بار که بهم میگفتی خوشگلم بخاطر خجالت نبود... بخاطر این بود که من عاشقت بودم، عاشقت هستم و قراره عاشقت بمونم. قیافه برادر سارا مثل این بود که انگار یه سطل آب یخ رو سرش خالی کردن. یه چند دقیقه تو همون وضعیت گذشت که سارا آروم گفت : چیزه... برادرش سریع پرسید :چیه؟ بعدش یهویی لحن و قیافه سارا از قیافه یه فرد مضطرب به قیافه یه فردی که تا حد مرگ خوشحال بود؛ تبدیل شد و داد زد :ششششوووخخییی کککررردددممم... هاهاها قیافت خیلی خنده دار شده.... اینم تلافی اینکه منو ترسوندی. برادر سارا همچنان با صورتی مثل علامت تعجب به سارا نگاه میکرد که انگار بعد از چند ثانیه متوجه شد چه اتفاقی افتاده و خواست که سارا رو بگیره ولی سارا جاخالی داد و شروع کرد به دویدن و برادرش هم پشت سرش شروع کرد به دویدن؛ چون سرعت برادر سارا خیلی زیاد بود به سارا رسید و سارا رو از پشت بغل کرد تا نتونه فرار کنه؛ برادر سارا اونو به حدی محکم گرفته بود که سارا کاملا به برادرش چسبیده بود.
( همزمان _ bts)
چشم همه ی اعضا گرد شده بود. هیچ کس نمیدونست که سارا دوست پسر داره. بیشتر از همه کوکی ناراحت شده بود... بیچاره فقط یه بار سارا رو دیده بود و عاشقش شده بود و بار دومش فهمیده بود سارا دوست پسر داره... نامجون گفت : نمیدونستم دوست پسر داره... آخه کمپانی چطور اجازه داده؟...کوکی گفت : ببین پسره پررو چطور سارا رو به خودش چسبونده و محکم بغلش کرده...
ادامه اش جا نشد
۱۴.۲k
۰۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.