فیک جداناپذیر ادامه پارت ۸۵
فیک جداناپذیر ادامه پارت ۸۵
از زبان ات
ات: آره خب می خوام باهات رو راست باشم از خون اولی که پاتو گذاشتی تو این عمارت ازت خوشم نیومد حالا چه دلت بخواد چه دلت نخواد ظاهراً دنبال دعوا می گردی هان؟ خیله خب باشه ولی بدون با بدجوری کسی در افتادی فهمیدی کوچولو؟
حالا من داشتم منفجر می شدم جنی خیلی ریلکس و بی خیال فقط با یه پوزخند مغرورانه انگار یه سطل کامل آب یخ می ریخت روم دقیقا داشت میری... به کل هیکم
جنی: حرفاتون تموم شد؟ حالا کاملا خالی شدی؟ واقعاً نمی فهمم خیلی بچه ای که داری صداتو بلند میکنی و دنبال دعوا می گردی اصلا برای چی داری انقدر غر غر میکنی؟ چی فشاریت کرده سیمات به هم اتصالی کرده؟ می خوای درستشون کنم؟
وای وای ات گیر کسی افتاده که دقیقاً عین خودشه سرکش و دنبال دعوا
هیچ کدومشون هم اصلا حتی یه زره هم کوتاه نمیان همینجور دارن به دعوا کردن ادامه میدن حالا جونگ کوک بیاد از هم جداشون کنه یه وقت نزنن کار دست هم بدن ناخونای هر دو تاشونم بلند میزنن همدیگه رو پاره پوره میکنن عین سگ و گربه افتادن به جون هم
ات: بچه خودتی به جراتی به من میگی که بچم هان؟ فکر کردی چون حالا خواهر جونگ کوکی هیچی بهت نمیگم؟
جنی: پس همه ی اینا بخاطر جونگ کوکه چیه عاشق برادر من شدی؟ نکنه به من حسودیت شده که یه وقت نکنه ازت بگیرمش؟ اون داداش منه خنگول انگار واقعاً عقلت رو از دست دادی که به خودت اجازه میدی همچین فکرای رو در مورد من و برادرم کنی
اون الان به من چی گفت گفت خنگول؟ من عقلمو از دست دادم؟
میلی تا دید دعوا مون داره اوج میگیره منو از محدوده خارج کرد و بردم تو اتاقش
میلی: ات چرا داری این کارارو میکنی؟ مشکلت با جنی چیه؟ اون دختره ی بیچاره مگه چیکار کرده که اینجوری افتادی به جونش؟
ات: من باهاش مشکلی ندارم ولی انگار اونکه که با من مشکل داره
میلی: نمی دونم چی تو سرت میگذره ولی من از اون دختره اصلا بدم نمیاد درواقع ازشم خوشم میاد دختر خیلی آروم و مهربونه و همچنین عاقل نمی دونم چرا تو نمی تونی باهاش خوب باشی
ات: عاقل و مهربون ندیدی چیا بهم گفت؟ تو بودی جای من چیکار می کردی تماشاش میکردی؟
میلی: ات این تو بودی که بحث رو شروع کردی نمی تونی یه دیقه آروم بگیری؟ چرا انقدر زود همه رو قضاوت میکنی؟
یک ساعت فقط همینجور داشت مثل مامانا نصیحتم می کرد که با جنی مهربون باشم و یکم بهش زمان بدم تا خودشو بهم ثابت کنه که دختر بدی نیست و همه ی چیزایی که در موردش فکر می کنم حقیقت نداره
دستمو گرفت و گفت: حالا پاشو بریم تا ازش عذرخواهی کنی
خواست بلندم کنه تا باهاش برم اما من محکم چسبیدم تو جام و گفتم: چرا من باید برم ازش عذرخواهی کنم اصلأ برای چی باید عذر بخوام؟
از زبان ات
ات: آره خب می خوام باهات رو راست باشم از خون اولی که پاتو گذاشتی تو این عمارت ازت خوشم نیومد حالا چه دلت بخواد چه دلت نخواد ظاهراً دنبال دعوا می گردی هان؟ خیله خب باشه ولی بدون با بدجوری کسی در افتادی فهمیدی کوچولو؟
حالا من داشتم منفجر می شدم جنی خیلی ریلکس و بی خیال فقط با یه پوزخند مغرورانه انگار یه سطل کامل آب یخ می ریخت روم دقیقا داشت میری... به کل هیکم
جنی: حرفاتون تموم شد؟ حالا کاملا خالی شدی؟ واقعاً نمی فهمم خیلی بچه ای که داری صداتو بلند میکنی و دنبال دعوا می گردی اصلا برای چی داری انقدر غر غر میکنی؟ چی فشاریت کرده سیمات به هم اتصالی کرده؟ می خوای درستشون کنم؟
وای وای ات گیر کسی افتاده که دقیقاً عین خودشه سرکش و دنبال دعوا
هیچ کدومشون هم اصلا حتی یه زره هم کوتاه نمیان همینجور دارن به دعوا کردن ادامه میدن حالا جونگ کوک بیاد از هم جداشون کنه یه وقت نزنن کار دست هم بدن ناخونای هر دو تاشونم بلند میزنن همدیگه رو پاره پوره میکنن عین سگ و گربه افتادن به جون هم
ات: بچه خودتی به جراتی به من میگی که بچم هان؟ فکر کردی چون حالا خواهر جونگ کوکی هیچی بهت نمیگم؟
جنی: پس همه ی اینا بخاطر جونگ کوکه چیه عاشق برادر من شدی؟ نکنه به من حسودیت شده که یه وقت نکنه ازت بگیرمش؟ اون داداش منه خنگول انگار واقعاً عقلت رو از دست دادی که به خودت اجازه میدی همچین فکرای رو در مورد من و برادرم کنی
اون الان به من چی گفت گفت خنگول؟ من عقلمو از دست دادم؟
میلی تا دید دعوا مون داره اوج میگیره منو از محدوده خارج کرد و بردم تو اتاقش
میلی: ات چرا داری این کارارو میکنی؟ مشکلت با جنی چیه؟ اون دختره ی بیچاره مگه چیکار کرده که اینجوری افتادی به جونش؟
ات: من باهاش مشکلی ندارم ولی انگار اونکه که با من مشکل داره
میلی: نمی دونم چی تو سرت میگذره ولی من از اون دختره اصلا بدم نمیاد درواقع ازشم خوشم میاد دختر خیلی آروم و مهربونه و همچنین عاقل نمی دونم چرا تو نمی تونی باهاش خوب باشی
ات: عاقل و مهربون ندیدی چیا بهم گفت؟ تو بودی جای من چیکار می کردی تماشاش میکردی؟
میلی: ات این تو بودی که بحث رو شروع کردی نمی تونی یه دیقه آروم بگیری؟ چرا انقدر زود همه رو قضاوت میکنی؟
یک ساعت فقط همینجور داشت مثل مامانا نصیحتم می کرد که با جنی مهربون باشم و یکم بهش زمان بدم تا خودشو بهم ثابت کنه که دختر بدی نیست و همه ی چیزایی که در موردش فکر می کنم حقیقت نداره
دستمو گرفت و گفت: حالا پاشو بریم تا ازش عذرخواهی کنی
خواست بلندم کنه تا باهاش برم اما من محکم چسبیدم تو جام و گفتم: چرا من باید برم ازش عذرخواهی کنم اصلأ برای چی باید عذر بخوام؟
۲۵.۳k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.