فیک جداناپذیر پارت ۸۷
فیک جداناپذیر پارت ۸۷
از زبان ات
یدفه دیدم آروم آروم اومد روی تخت هرچقدر که بیشتر بهم نزدیک میشد من بیشتر خم میشدم سمت تخت طوری که نزدیک بود پرت شم رو تخت اما دستاش کمرمو به موقع به بدنش نگه داشتن
چشماش خمار و خسته بود نمی دونستم می تونم امشب جون سالم به سر ببرم یا نه فقط خدا خدا می کردم الان یکی بیاد و جلوشو بگیره و مانع کارش شه
هی بهونه های الکی می آوردم که از زیرش در برم ولی منو خوابوند رو تخت و دستامو بالای سرم سنجاق کرد
ات: من الان حالم خیلی خوب نیست میشه بزاریش برای بعداً؟
جونگ کوک: فکر میکنی حال من خوبه وقتی میبینم اصلأ همراهیم نمی کنی و برعکس پسم میزنی
هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم حتی از یه نوزاد هم کنار بودم (خواهرم شل کن لذتشو ببر چون فایده ای نداره به هرحال چه اول چه آخرش قراره بدی پس الان بده)
ات: اگه کسی بفهمه چی؟ سرو صدا نداره؟
جونگ کوک: فکر میکنی همین الانشم در موردمون همچین چیزی رو فکر نمی کنن؟ بعدشم تنها سرو صدایی که می تونه به بیرون درز پیدا کنه صدای شکسته شدن تخته (واییی خدا بهت رحم کنه یکی بیاد ات رو نجات بده یه وقت بچمون شهید نشه)
انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا متوجه لمس های دستش روی بدنم نشدم (پس با این حساب حتی اگه... می کردتم متوجه نمیشدی؟ وای خدا ذهن منحرف و کثی...ف من)
می تونستم چهره ی تسلیمم رو تو مردمک چشماش ببینم چه چطوری تو چنگالای یه گرگ شب نما 🐺 افتاده
با بند انگشتش چونمو گرفت اما تا خواستم از افکاراتم خارج شم لباش رو لبام قفل شد
چاره ی دیگه ای بجز همکاری باهاش رو نداشتم یه جورایی هم خوشم اومده بود
دستامو پشت سرش گذاشتم تا بوسه رو عمیق تر کنم اما دستاشو دور باسنم گذاشت و منو گرفت و بلندم کرد نشست روی تخت و منو گزاشت رو پاهاش
برای نفس تازه کردن اصلا وقت نداشت بی مقدمه همین جوری ادامه میداد
دستامو دور گردنش حلقه کردم برای چند ثانیه بالاخره جناب راضی شدن که یه نفس تازه ای کنیم
جونگ کوک: پیرهنمو در بیار (یا فاطمه یا زینب یا زهرا خودتون به دادش برسید)
ات: چی؟
جونگ کوک: نکنه انتظار داری خودم لبسامو در بیارم؟ اون وقت سر لباسای تو از تنت جرشون میدم
ات: چی؟ آخه نمیشه لباسامونو در نیاریم؟ (طوری با غضب نگاهم کرد که ترس کل وجودمو برداشت
داشتم خیلی آروم با لطافت دکمه های پیرهنش رو باز می کردم
جونگ کوک: زود باش بیب دیگه تحمل ندارم
ات: ایششش می خوای جرش بدم؟
جونگ کوک: نه خواستم بابا خودم درشون میارم تو هم مال خودتو در بیار
دکمه های لباسش رو جر داد اما من همینجور ماتم برده بود
ادامه داره...
از زبان ات
یدفه دیدم آروم آروم اومد روی تخت هرچقدر که بیشتر بهم نزدیک میشد من بیشتر خم میشدم سمت تخت طوری که نزدیک بود پرت شم رو تخت اما دستاش کمرمو به موقع به بدنش نگه داشتن
چشماش خمار و خسته بود نمی دونستم می تونم امشب جون سالم به سر ببرم یا نه فقط خدا خدا می کردم الان یکی بیاد و جلوشو بگیره و مانع کارش شه
هی بهونه های الکی می آوردم که از زیرش در برم ولی منو خوابوند رو تخت و دستامو بالای سرم سنجاق کرد
ات: من الان حالم خیلی خوب نیست میشه بزاریش برای بعداً؟
جونگ کوک: فکر میکنی حال من خوبه وقتی میبینم اصلأ همراهیم نمی کنی و برعکس پسم میزنی
هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم حتی از یه نوزاد هم کنار بودم (خواهرم شل کن لذتشو ببر چون فایده ای نداره به هرحال چه اول چه آخرش قراره بدی پس الان بده)
ات: اگه کسی بفهمه چی؟ سرو صدا نداره؟
جونگ کوک: فکر میکنی همین الانشم در موردمون همچین چیزی رو فکر نمی کنن؟ بعدشم تنها سرو صدایی که می تونه به بیرون درز پیدا کنه صدای شکسته شدن تخته (واییی خدا بهت رحم کنه یکی بیاد ات رو نجات بده یه وقت بچمون شهید نشه)
انقدر ذهنم درگیر بود که اصلا متوجه لمس های دستش روی بدنم نشدم (پس با این حساب حتی اگه... می کردتم متوجه نمیشدی؟ وای خدا ذهن منحرف و کثی...ف من)
می تونستم چهره ی تسلیمم رو تو مردمک چشماش ببینم چه چطوری تو چنگالای یه گرگ شب نما 🐺 افتاده
با بند انگشتش چونمو گرفت اما تا خواستم از افکاراتم خارج شم لباش رو لبام قفل شد
چاره ی دیگه ای بجز همکاری باهاش رو نداشتم یه جورایی هم خوشم اومده بود
دستامو پشت سرش گذاشتم تا بوسه رو عمیق تر کنم اما دستاشو دور باسنم گذاشت و منو گرفت و بلندم کرد نشست روی تخت و منو گزاشت رو پاهاش
برای نفس تازه کردن اصلا وقت نداشت بی مقدمه همین جوری ادامه میداد
دستامو دور گردنش حلقه کردم برای چند ثانیه بالاخره جناب راضی شدن که یه نفس تازه ای کنیم
جونگ کوک: پیرهنمو در بیار (یا فاطمه یا زینب یا زهرا خودتون به دادش برسید)
ات: چی؟
جونگ کوک: نکنه انتظار داری خودم لبسامو در بیارم؟ اون وقت سر لباسای تو از تنت جرشون میدم
ات: چی؟ آخه نمیشه لباسامونو در نیاریم؟ (طوری با غضب نگاهم کرد که ترس کل وجودمو برداشت
داشتم خیلی آروم با لطافت دکمه های پیرهنش رو باز می کردم
جونگ کوک: زود باش بیب دیگه تحمل ندارم
ات: ایششش می خوای جرش بدم؟
جونگ کوک: نه خواستم بابا خودم درشون میارم تو هم مال خودتو در بیار
دکمه های لباسش رو جر داد اما من همینجور ماتم برده بود
ادامه داره...
۲۶.۳k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.