پارت : 49
پارت : 49
جیا ویو :
من نمیتونم بزارم دخترم با اون یونجون ازدواج کنه
بارام ویو :
رفتم داخله اتاقم
دلم میخواست گریه کنم ولی دیگه اشکی نداشتم که بخوام بریزمش
اهه لعنتی میخوام بمیرم ولی حتا بخاطره بچمم که شده نمیتونم بمیرم
اومممم حالا که دارم فکرشو میکنم بهتره که بخاطر بچه داخله شکمم که شده قوی باشم
درسته که نمیتونم با یونجون باشم ولی من به اینکه دوباره میتونم یونجون رو ببینم امید دارم
پس باید تا اون روز که دوباره اونو میبینم قوی باشم
_صبح_
بارام ویو :
از خواب بیدار شدم و دستی به شکمم کشیدم و گفتم
بارام : صبت بخیر کیوتم
بارام : خوب خوابیدی مامانی؟
.......................................................
بارام : اومممم سکوت علامته رضایت است
بارام : خب پسر یا شایدم دختره خوشگلم بریم پایین تا صبحانه بخوریم حتما گشنت شده
( ادمین : خب خلاصه میگم که کاراشو انجام داد و رفت پایین که صبحانه بخوره 🗿)
رفتم پایین که دیدم مامان ، بابام و بونگ وو هم سره میز نشستن
و چون دیگه زیاد باهاشون راحت نبودم و مطمئنن اونا هم بهم تیکه میندازن
رفتم داخله اشپز خونه پیشه اجوشی تا از اون یزره غذا برای خوردن بگیرم
بارام : اجوشی
اجوشی : بله دخترم؟
بارام : میشه یزره غذا به من بدی که ببرم اتاقم بخورم؟
اجوشی : اره دخترم تو برو داخله اتاقت خودم برات میارم
بارام : نمیخواد اجوشی خودم میبرم
اجوشی : اا دخترم نمیشه که تو الان بارداری نمیشه خودم میارم
بارام : ازت ممنونم اجوشی که همیشه کنارمی ( بغلش کرد)
اجوشی : بارام تو مثله دختره خودمی مگه میشه که کنارت نباشم؟
بارام : مرسی اجوشی
اجوشی : خب دیگه برو داخله اتاقت تا غذا هارو برات بیارم
بارام : چشم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خبببب بچه ها اینم اون یه پارتی که گفتم براتون میزارم
جیا ویو :
من نمیتونم بزارم دخترم با اون یونجون ازدواج کنه
بارام ویو :
رفتم داخله اتاقم
دلم میخواست گریه کنم ولی دیگه اشکی نداشتم که بخوام بریزمش
اهه لعنتی میخوام بمیرم ولی حتا بخاطره بچمم که شده نمیتونم بمیرم
اومممم حالا که دارم فکرشو میکنم بهتره که بخاطر بچه داخله شکمم که شده قوی باشم
درسته که نمیتونم با یونجون باشم ولی من به اینکه دوباره میتونم یونجون رو ببینم امید دارم
پس باید تا اون روز که دوباره اونو میبینم قوی باشم
_صبح_
بارام ویو :
از خواب بیدار شدم و دستی به شکمم کشیدم و گفتم
بارام : صبت بخیر کیوتم
بارام : خوب خوابیدی مامانی؟
.......................................................
بارام : اومممم سکوت علامته رضایت است
بارام : خب پسر یا شایدم دختره خوشگلم بریم پایین تا صبحانه بخوریم حتما گشنت شده
( ادمین : خب خلاصه میگم که کاراشو انجام داد و رفت پایین که صبحانه بخوره 🗿)
رفتم پایین که دیدم مامان ، بابام و بونگ وو هم سره میز نشستن
و چون دیگه زیاد باهاشون راحت نبودم و مطمئنن اونا هم بهم تیکه میندازن
رفتم داخله اشپز خونه پیشه اجوشی تا از اون یزره غذا برای خوردن بگیرم
بارام : اجوشی
اجوشی : بله دخترم؟
بارام : میشه یزره غذا به من بدی که ببرم اتاقم بخورم؟
اجوشی : اره دخترم تو برو داخله اتاقت خودم برات میارم
بارام : نمیخواد اجوشی خودم میبرم
اجوشی : اا دخترم نمیشه که تو الان بارداری نمیشه خودم میارم
بارام : ازت ممنونم اجوشی که همیشه کنارمی ( بغلش کرد)
اجوشی : بارام تو مثله دختره خودمی مگه میشه که کنارت نباشم؟
بارام : مرسی اجوشی
اجوشی : خب دیگه برو داخله اتاقت تا غذا هارو برات بیارم
بارام : چشم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خبببب بچه ها اینم اون یه پارتی که گفتم براتون میزارم
۲۸.۳k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.