پارتچهارم

#پارت.چهارم
#رمان.لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا


کامیار با مشت زد رو فرمون ماشین و داد زد گفت : برای این که هیچ جور دیگه نمیتونستم مانع رفتنت با اون پسره بشم اصلا مگه نمیگی اون همکلاسیته با تو چیکار داره که میخواسته تو کافه صحبت کنه هان لیلی منو عصبی نکن بگو چیکارت داشت مزاحمت شده بود درسته؟؟

-وای کامیار اصلا نمیفهممت نگه دار میخوام پیاده بشم
کامیار:لیلی چرا دوستم نداری مگه من چی کم دارم
با عصبانیت گفتم مگه فراموش کردی من شوهر دارم

با پشت دستش زد رو دهنم طعم خون تو دهنم پیچید دردم گرفت به چه حقی منو کتک میزنه
کامیار: حق نداری دیگه این حرفو بزنی من فراموش نکردم ولی تو هم کور شدی مگه نمیبینه مثل یه تیکه گوشت افتاده رو تخت چرا نمیفهمی که امیر با یه مرده هیچ فرقی نداره بابا دیگه نفس که اون همه  عاشق امیر بود فهمید و امیرو  ول کرد و رفت دنبال زندگیش تو چرا خودت رو عذاب میدی اخه

صداش رو اروم کرد و با لحن ناراحتی گفت:
بابا بخدا من دوستت دارم نمیتونم ببینم اذیت بشی نگاهم کرد از جعبه دستمال کاغذی جلو ماشین یه دستمال بیرون کشید و گرفت سمتم
صورتمو چرخوندم سمت مخالفش تا وقتی برسیم دیگه حرفی نزد

دو روز گذشت موبایلم رو خاموش کردم تا از دست کامیار راحت بشم یکی دوبار هم اومد خونه که من از اتاقم بیرون نیومدم باید حد خودش رو میدونست خیلی از دستش عصبی بودم با اریامن حرف زدم بیچاره گفت که از صدف خوشش میاد و شماره خونشون رو میخواست که زنگ بزنه اجازه بگیره بره خواستگاری که بهش گفتم باید قبلش با صدف یه صحبتی بکنم و بهش خبر میدم
کلی هم تشکر کرد پسر خوبی بود لیاقت صدف رو داشت 

دانشگاه بودم که بدری خانوم تماس گرفت و گفت که نفس برگشته و میخواد امیر رو ببینه بهش گفتم بیارش داخل و صبر کن تا کلاسم تمام بشه و بیام
قلبم باز درد گرفت نکنه حالا که نفس برگشته امیر بهوش بیاد و امیر باز باهام بد بشه خدا رو شکر کلاس کنسل شد و سریع خودم رو رسوندم خونه تا برسم کلی فکر و خیال کردم
وقتی دوباره نفس رو دیدم باز چشم هاش خیس بود داغون شده بود انگار پیر شده بود ولی هنوز هم خوشگل بود یه بچه بغلش بود یه دختر با چشم های مشکی درشت ناخواسته با دیدن بچه که اونقدر دوست داشتنی بود لبخند زدم نفس بچه رو تو بغلش جا به جا کرد
گفتم سلام
نفس:سلام ..میخوام امیر رو ببینم
گفتم دنبالم بیا رفتم داخل اتاق امیر نفس با دیدن امیر بلند بلند گریه کرد بچه هم گریش گرفت نفس بچه رو رها کرد و نشست کنار تخت امیر و دست امیر رو گرفت و گفت میشه تنهام بزاری
از اتاق رفتم بیرون اون بچه کیه؟؟ بچه نفس؟؟ یعنی ازدواج کرده؟؟؟
نیم ساعتی گذشت که نفس با چشم های باد کرده و قرمز از اتاق بیرون اومد و گفت به کامیار زنگ بزنم و بگم بیاد
به بدری خانوم گفتم زنگ بزنه بگه بیاد و رفتم داخل اتاقم

با صدای در اتاق سرم رو از روی کتاب بلند کردم و گفتم بفرمایید
کامیار اومد داخل اتاق

کامیار:  سلام حالت خوبه ؟؟
وقتی دید جوابی نمیدم گفت
باشه میدونم قهری خواستم اینو بگم که نفس یه چند روزی اینجا میمونه تا تکلیفش مشخص بشه
با تعجب نگاهش کردم
کامیار: نفس دوسال پیش همون موقع هایی که دیگه نیومد سراغ امیر با یه پسری ازدواج میکنه ولی چند ماه بعد متوجه میشه که اون پسر بهش خیانت کرده و دنبال ثروت نفس بوده اون بچه هم بچه نفس و اون پسره نمیدونم چجوری ولی پسره سر نفس کلاه میزاره و تمام ثروت نفس رو از دستش در میاره و حالا هم نفس رو طلاق داده نفس هم جایی نداره خونه پدرش هم نمیتونه بره چون برای ازدواج با شوهرش از خونه فرار کرده بوده فعلا اینجا میمونه تا یکم اوضاعش روبه راه بشه
سرمو تکون دادم
کامیار: لیلی
اخه چرا قهری
خوب من معذرت میخوام
لیلی عزیزم
نگام نمیکنی
-میشه بری بیرون من درس دارم

کامیار: لجباز ........باشه میرم اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن


ده روز از اومدن نفس گذشت
برخورد نفس با من زیاد هم بد نیس اسم دختر نفس سوگنده تو این ده روز بامن جور شده منم ازش خوشم اومده خیلی دوست داشتنیه
سوگند رو روی زمین گذاشتم و فشار امیر رو گرفتم نفس رفته بود دنبال کار های دادگاهش و شکایت از همسر سابقش
خیره به لبهای امیر بودم و تصویر چند روز پیش نفس که امیر رو میبوسید و من اتفاقی دیدم جلو چشم هام امد
قطره اشکی که اصلا نفهمیدم کی پایین امده بود روی دست امیر چکید سریع اشک هام رو پاک کردم وقتی دست امیر رو گرفتم و خواستم اشک رو پاک کنم امیر محکم دستم رو گرفت و فشار داد قلبم داشت میترکید امیر هم میخواست خوب بشه حتما میخواد خوب بشه که هر بار دست افراد رو اینطور محکم میگیره از پنجره به اسمان نگاه کردم و گفتم خدایا پس چرا خوب نمیشه بسه دیگه این همه عذاب نمیتونستم جلو اشک هام رو بگیرم حس کردم لبهای امیر تکون خوردن بی صدا نگاهش کردم چشمام درس
دیدگاه ها (۸)

#پارت.پنجمرمان:#لیلی.بی.عشقنوشته:#پرنیا برای چند ثانیه نگاهم...

#رمان#لیلی.بی.عشق#پارت.ششمنوشته:#پرنیا سعی کردم فرار کنم بهش...

#رمان.لیلی.بی.عشق#پارت_سوم نوشته : #پرنیا مقابل ایینه قدی ات...

#رمان #لیلی_بی_عشق #پارت_دومنوشته : #پرنیاسه روز از روزی که ...

blackpinkfictions پارت ۲۱

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_244لیلی با یه غرور خاص...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط