رمان لیلی.بی.عشق
#رمان#لیلی.بی.عشق
#پارت.ششم
نوشته:#پرنیا
سعی کردم فرار کنم بهش حمله کردم التماسش کردم تهدیدش کردم اما ....
استاد دستمالی رو به سمتم گرفت
دستمال رو گرفتم و اشک هام رو پاک کردم
از اون شب زندگیم تباه شد همه ارزوهام روی سرم خراب شد هرچقدر به اون پسر التماس کردم که ولم کنه فایده نداشت
اشک هام صورتم رو خیس کرده بودن با یاد اوری اون شب لعنتی تمام بدنم به لرزه افتاد دستهام میلرزید به زور بغضم رو قورت دادم و گفتم
من حامله شده بودم از اون پسر شکایت کردیم من ابروی خانواده و فامیل رو برده بودم دیگه کسی منو دوست نداشت بابام دیگه مثل قبل باهام برخورد نمیکرد مامانم به بابام التماس کرد منو ببخشه اما بابام گفت هیچ کس حق نداره بامن حتی صحبت کنه همه ازم دوری کردن من مجبور شدم با اون پسر عقد کنم و چون اون پسر تهرانی بود منو برداشت اورد تهران تمام مدتی که از شیراز میومدیم تهران تو ماشین به من بد و بیراه گفت و تهدیدم کرد که وقتی بچه به دنیا اومد باید از زندگیش برم بیرون
نزدیک تهران که بودیم تصادف کردیم بچه سقط شد و امیر رفت کما دوهفته بعدش هم زندگی نباتی امیر شروع شد
چند روز بعد از تصادف دوست دختر امیر اومد اسمش نفس بود چند باری اومد بیمارستان ملاقات امیر فکر میکرد من پرستار مخصوص امیر هستم دکتر ها میگفتن فقط معجزه میتونه حال امیر رو خوب کنه و من فکر میکردم نفس میتونه با عشقش معجزه کنه ولی بعد از مدتی نفس گفت داره ازدواج میکنه و دیگه ازش خبری نشد
یه روز دکتره امیر منو صدا کرد و یه برگه بهم داد و گفت اگه اون برگه رو امضا کنم اعضای بدن امیر اهدا میشه امیر پدر و مادر یا فامیل نزدیک نداشت تو پرورشگاه بزرگ شده بود خوب درس خونده بود و با دوستش کامیار یه شرکت زدن و کارشون گرفت و پولدار شدن
کامیار التماس کرد که اون برگه رو امضا نکنم
با خودم فکر میکردم اگه اون برگه رو امضا کنم انتقامم رو میگیرم ولی نمیتونستم جون یه ادم رو بگیرم من چه خبر از ارزو های امیر داشتم یه دوره فشرده پرستاری گذروندم و دوسال شدم پرستار مخصوص امیر تو خونه امیر میموندم کسی جز کامیار و زن و شوهری که تو خونه امیر کار میکردن از این که نسبت واقعی من و امیر چیه خبر نداشتن.
کامیار دوست صمیمی امیر بود تو این دوسال هر کاری میتونست برای من و امیر انجام داد ولی کم کم احساس میکردم رفتارش باهام داره عوض میشه تا این که این اواخر بهم گفت که به من علاقه داره
قبل از این حرفها یه روز کامیار گفت خواب امیر رو دیده و امیر تو خواب بهش گفته که لیلی باید من رو ببخشه تا من خوب بشم
اولش قصد نداشتم امیر رو ببخشم استخاره گرفتم و هر بار خوب اومد منم امیر رو بخشیدم
چند روز بعد از اون روزی که من امیر رو بخشیدم سر و کله نفس پیدا شد. با یه بچه یه دختر یک سال و چند ماهه
نفس ازدواج کرده بود. شوهرش تمام ثروت نفس رو بالا کشیده بود و بعد طلاقش داده بود نفس هم که دیگه جایی نداشت اومد و کامیار اجازه داد چند روز خونه امیر بمونه تا یه جایی رو پیدا کنه.
کمتر از یک ماه امیر بهوش اومد یک ماه بیمارستان بود تا پنج روز پیش که دانشگاه بودم کامیار گفت امیر مرخص شده و امده خونه سریع دربستی گرفتم برم خونه ولی راننده از ادم های نفس بود و منو تو یه اپارتمان زندانی کردن نفس اومد پیشم و گفت که داره همراه امیر و سوگند میره امریکا برای شروع زندگی و درمان امیر نفس گفت که امیر سوگند رو تو بغل من دیده و فکر میکنه سوگند همون بچه ای هست که من حامله بودم نفس گفت قصدش فقط اینه که ثروت امیر رو به دست بیاره من حتی تا فرود گاه هم رفتم ولی نتونستم با امیر حرف بزنم
بدنم میلرزید اینهمه سختی و زجر کشیده بودم و مرور تمام این خاطرات تلخ باعث گریه شدید تر میشد استاد با حوصله به تمام حرفهام گوش کرد
استاد: واقعا روزها و اتفاقات سختی رو پشت سر گذاشتی تو هنوز سنی نداری ولی این همه قوی بودی من شک ندارم از اینجا به بعد هم میتونی قوی باشی تو دختر فوق العاده ای هستی که با اون همه شرایط سخت تونستی رشته ای به این خوبی اونم سراسری قبول بشی
لیلی دخترم دیگه گریه نکن تو دختر قوی هستی نزار کسی اشک هاتو ببینه بخدا پارسال از همون روز اول که دیدمت فهمیدم با بقیه دخترا یه فرق اساسی داری من از همون موقع فهمیدم که یه غمی همراهته خیلی سعی کردم باهات صمیمی بشم ولی تو نه تنهابه من بلکه به هیچ کدوم از استاد ها و دانشجو ها اجازه نمیدادی بیشتر از حد درس و دانشگاه باهات صمیمی بشن باور کن من تو رو مثل پگاه دوستت دارم و کمکت میکنم مشکلاتت حل بشه تا وقتی هم که همه چیز حل نشده تو خونه من میمونی
-نه استاد نمیخوام مزاحم زندگی شما بشم
استاد :هیس یه دانشجو خوب رو حرف استادش حرف نمیزنه
حالا هم پاشو بریم خونه که هوا داره سرد میشه
همراه استاد رفتم خونه امیر و
#پارت.ششم
نوشته:#پرنیا
سعی کردم فرار کنم بهش حمله کردم التماسش کردم تهدیدش کردم اما ....
استاد دستمالی رو به سمتم گرفت
دستمال رو گرفتم و اشک هام رو پاک کردم
از اون شب زندگیم تباه شد همه ارزوهام روی سرم خراب شد هرچقدر به اون پسر التماس کردم که ولم کنه فایده نداشت
اشک هام صورتم رو خیس کرده بودن با یاد اوری اون شب لعنتی تمام بدنم به لرزه افتاد دستهام میلرزید به زور بغضم رو قورت دادم و گفتم
من حامله شده بودم از اون پسر شکایت کردیم من ابروی خانواده و فامیل رو برده بودم دیگه کسی منو دوست نداشت بابام دیگه مثل قبل باهام برخورد نمیکرد مامانم به بابام التماس کرد منو ببخشه اما بابام گفت هیچ کس حق نداره بامن حتی صحبت کنه همه ازم دوری کردن من مجبور شدم با اون پسر عقد کنم و چون اون پسر تهرانی بود منو برداشت اورد تهران تمام مدتی که از شیراز میومدیم تهران تو ماشین به من بد و بیراه گفت و تهدیدم کرد که وقتی بچه به دنیا اومد باید از زندگیش برم بیرون
نزدیک تهران که بودیم تصادف کردیم بچه سقط شد و امیر رفت کما دوهفته بعدش هم زندگی نباتی امیر شروع شد
چند روز بعد از تصادف دوست دختر امیر اومد اسمش نفس بود چند باری اومد بیمارستان ملاقات امیر فکر میکرد من پرستار مخصوص امیر هستم دکتر ها میگفتن فقط معجزه میتونه حال امیر رو خوب کنه و من فکر میکردم نفس میتونه با عشقش معجزه کنه ولی بعد از مدتی نفس گفت داره ازدواج میکنه و دیگه ازش خبری نشد
یه روز دکتره امیر منو صدا کرد و یه برگه بهم داد و گفت اگه اون برگه رو امضا کنم اعضای بدن امیر اهدا میشه امیر پدر و مادر یا فامیل نزدیک نداشت تو پرورشگاه بزرگ شده بود خوب درس خونده بود و با دوستش کامیار یه شرکت زدن و کارشون گرفت و پولدار شدن
کامیار التماس کرد که اون برگه رو امضا نکنم
با خودم فکر میکردم اگه اون برگه رو امضا کنم انتقامم رو میگیرم ولی نمیتونستم جون یه ادم رو بگیرم من چه خبر از ارزو های امیر داشتم یه دوره فشرده پرستاری گذروندم و دوسال شدم پرستار مخصوص امیر تو خونه امیر میموندم کسی جز کامیار و زن و شوهری که تو خونه امیر کار میکردن از این که نسبت واقعی من و امیر چیه خبر نداشتن.
کامیار دوست صمیمی امیر بود تو این دوسال هر کاری میتونست برای من و امیر انجام داد ولی کم کم احساس میکردم رفتارش باهام داره عوض میشه تا این که این اواخر بهم گفت که به من علاقه داره
قبل از این حرفها یه روز کامیار گفت خواب امیر رو دیده و امیر تو خواب بهش گفته که لیلی باید من رو ببخشه تا من خوب بشم
اولش قصد نداشتم امیر رو ببخشم استخاره گرفتم و هر بار خوب اومد منم امیر رو بخشیدم
چند روز بعد از اون روزی که من امیر رو بخشیدم سر و کله نفس پیدا شد. با یه بچه یه دختر یک سال و چند ماهه
نفس ازدواج کرده بود. شوهرش تمام ثروت نفس رو بالا کشیده بود و بعد طلاقش داده بود نفس هم که دیگه جایی نداشت اومد و کامیار اجازه داد چند روز خونه امیر بمونه تا یه جایی رو پیدا کنه.
کمتر از یک ماه امیر بهوش اومد یک ماه بیمارستان بود تا پنج روز پیش که دانشگاه بودم کامیار گفت امیر مرخص شده و امده خونه سریع دربستی گرفتم برم خونه ولی راننده از ادم های نفس بود و منو تو یه اپارتمان زندانی کردن نفس اومد پیشم و گفت که داره همراه امیر و سوگند میره امریکا برای شروع زندگی و درمان امیر نفس گفت که امیر سوگند رو تو بغل من دیده و فکر میکنه سوگند همون بچه ای هست که من حامله بودم نفس گفت قصدش فقط اینه که ثروت امیر رو به دست بیاره من حتی تا فرود گاه هم رفتم ولی نتونستم با امیر حرف بزنم
بدنم میلرزید اینهمه سختی و زجر کشیده بودم و مرور تمام این خاطرات تلخ باعث گریه شدید تر میشد استاد با حوصله به تمام حرفهام گوش کرد
استاد: واقعا روزها و اتفاقات سختی رو پشت سر گذاشتی تو هنوز سنی نداری ولی این همه قوی بودی من شک ندارم از اینجا به بعد هم میتونی قوی باشی تو دختر فوق العاده ای هستی که با اون همه شرایط سخت تونستی رشته ای به این خوبی اونم سراسری قبول بشی
لیلی دخترم دیگه گریه نکن تو دختر قوی هستی نزار کسی اشک هاتو ببینه بخدا پارسال از همون روز اول که دیدمت فهمیدم با بقیه دخترا یه فرق اساسی داری من از همون موقع فهمیدم که یه غمی همراهته خیلی سعی کردم باهات صمیمی بشم ولی تو نه تنهابه من بلکه به هیچ کدوم از استاد ها و دانشجو ها اجازه نمیدادی بیشتر از حد درس و دانشگاه باهات صمیمی بشن باور کن من تو رو مثل پگاه دوستت دارم و کمکت میکنم مشکلاتت حل بشه تا وقتی هم که همه چیز حل نشده تو خونه من میمونی
-نه استاد نمیخوام مزاحم زندگی شما بشم
استاد :هیس یه دانشجو خوب رو حرف استادش حرف نمیزنه
حالا هم پاشو بریم خونه که هوا داره سرد میشه
همراه استاد رفتم خونه امیر و
۳۹.۸k
۱۹ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.