پارت.پنجم
#پارت.پنجم
رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
برای چند ثانیه نگاهم کرد دیدن اون چشم ها که الان دیگه حس داشت منو بیقرار تر میکرد
خدایا حکمتت رو شکر اینه جواب من اخه چرا با من اینطور میکنی مگه من چقدر تحمل دارم
بعد از فرودگاه رفتم خونه کسی در رو باز نکرد از تلفن یه مغازه نزدیک خونه شماره عمو علی رو گرفتم گفت با بدری خانوم رفتن شیراز و اونجا خونه خریدن کلی اصرار کرد که من برم پیششون ولی گفتم که دانشگاه دارم و نمیتونم موبایلم رو داخل همون مغازه زدم به شارژ حالم خیلی بد بود حال روحیم بد تر وقتی گوشیم شارژ شد تشکر کردم و تا شب تو خیابان قدم زدم پاهام دیگه جون نداشت وقتی هوا تاریک شد برف شروع به بارش کرد همین کم بود شماره صدف رو چندین بار گرفتم ولی جواب نمیداد هیچ جایی نداشتم که برم ناچار برگشتم خونه و از در رفتم بالا ولی تمام در و پنجره ها قفل بود زیر الاچیق داخل باغ نشستم تنها لباس گرمی که داشتم همون سویشرتی بود که از چند روز پیش تنم بود هوا خیلی سرد بود تا نزدیک های صبح گوشه دیوار مچاله شدم بلکه کمی گرم بشم تا صبح گریه کردم مثل بدبخت هاشده بودم چقدر من احمق بودم همینجوری منتظر موندم نفس اومد همه چیو به نفع خودش تغییر داد و رفت
با روشن شدن هوا از خونه زدم بیرون و رفتم سمت دانشگاه سریع رفتم داخل نماز خانه جورابهامو در اوردم انگشتهای پام از شدت سرما ترک خورده بودن و خون ریزی کرده بودن با دستمال کاغذی داخل کوله پشتیم زخم های پام رو تمیز کردم وقتی خوب گرم شدم رفتم داخل سرویس های بهداشتی و دست وصورتم رو شستم لپ هام بیشتر از همیشه قرمز شده بودن بدنم داغ بود تب کرده بودم مدام از چشم هام اشک میومد ساعت 8 امتحان داشتم کمی زود تر رفتم داخل کلاس و نزدیک به شوفاژ نشستم نسترن با دیدن من جلو اومد و گفت حالت خوبه ؟؟
اره خوبم یکم سرما خوردم فکر کنم
نسترن: حتما دیشب برف بازی کردی تو دیوونه ای بخدا ببین چقدر هم قرمز شدی دختر خوب امروز نمیومدی میموندی خونه استراحت میکردی
نه نسترن جان خوبم
امتحان شروع شد به سختی امتحان رو نوشتم و برگه رو تحویل دادم
وقتی داشتم از سالن دانشگاه رد میشدم یهو زیر پام خالی شد
و خوردم زمین
چند تا از دانشجو هایی که اونجا بودن اومدن کمکم کردن بلند شدم استاد سهرابی هم اونجا بود روبه دانشجوهایی که کمکم کردن بلند بشم گفت بیاریدش داخل اتاق من و خودش جلو تر حرکت کرد
دانشجوها رفتن بیرون
استاد : لیلی حالت خوبه چرا این شکلی شدی تو دختر
لبخند تلخی زدم و گفتم چیزیم نیست استاد یکم سرما خوردم
زیر چشمی به استاد که رو کاناپه مقابلم نشسته بود نگاه کردم داشت با دقت نگاهم میکرد یه اخم کم رنگ هم روی پیشونیش بود یکم خودش رو کشید جلو و دستش رو گذاشت رو پیشونیم خودم رو عقب کشیدم و گفتم من دیگه برم
استاد: بشین سرجات داری تو تب میسوزی چیو حالت خوبه زنگ بزن خانوادت بیان دنبالت ببرنت دکتر
نتونستم خودم رو کنترل کنم و اشک هام سرازیر شدن
استاد: دختر تو یه چیزیت هست ولی انکار میکنی من از اولین باری که دیدمت فهمیدم تو چشمات تو حرفهات و حتی تو شوخی و خنده هات پیداس یه غم بزرگ داری چرا با من حرف نمیزنی من هرکاری بتونم واست انجام میدم
دستمال کاغذی که استاد سمتم گرفته بود رو گرفتم و زیر لب تشکر کردم
یکم که ارومتر شدم استاد بلند شد رفت و کتش رو از روی صندلی برداشت و گفت پاشو بریم
-کجا؟
استاد:با این حالت فقط میتونم ببرمت بیمارستان بلند شو دختر لجباز
به سختی بغضم رو قورت دادم و لبخند زدم و گفتم نه خودم الان میرم مزاحم شما نمیشم از رو کاناپه بلند شدم و رفتم سمت در
استاد اومد جلو و گوشه سویشرتمو گرفت و تقریبا منو کشوند و همراه خودش برد سمت ماشینش هرچقدر مخالفت کردم استاد توجهی نمیکرد منم دیگه حرفی نزدم
چشم هامو باز کردم حالم خیلی بهتر بود خستگی و سرمای دیشب از تنم بیرون رفته بود ولی حس میکردم قلبم شکسته برای بار دوم قلبم شکست دوسال به زحمت و کلی سختی تونسته بودم خودم رو سرپا نگه دارم حالا باز بدتر از قبل شدم کاش جرئتش رو داشتم و خود کشی میکردم تو همین افکار بودم که در اتاق باز شد و استاد اومد داخل
سریع با گوشه مغنه ام اشک هامو پاک کردم
استاد لبخند مهربونی بهم زد و گفت : حال خانوم دکتر ما چطوره
با لبخند گفتم خوبم استاد خیلی تو زحمت افتادید
اخم ریزی کرد و ادا من رو در اورد
چشم هام گشاد شد از تعجب میدونستم که استاد سپهری خیلی استاد خوب و باحالیه ولی نمیدونستم تا این حد
خندم گرفت از صدای نازک استاد که سعی میکرد مثل من باشه
خودش هم خندید
به سرم که دیگه اخراش بود نگاه کرد و گفت اینم تمومه بریم
و اومد جلو و سوزن رو از دستم در اورد
کوله پشتیم رو از روی صندلی برداشت و گفت میتونی از تخت بیای پایین یا پرستار رو صدا کنم گفتم نه خودم میتونم اروم از ت
رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
برای چند ثانیه نگاهم کرد دیدن اون چشم ها که الان دیگه حس داشت منو بیقرار تر میکرد
خدایا حکمتت رو شکر اینه جواب من اخه چرا با من اینطور میکنی مگه من چقدر تحمل دارم
بعد از فرودگاه رفتم خونه کسی در رو باز نکرد از تلفن یه مغازه نزدیک خونه شماره عمو علی رو گرفتم گفت با بدری خانوم رفتن شیراز و اونجا خونه خریدن کلی اصرار کرد که من برم پیششون ولی گفتم که دانشگاه دارم و نمیتونم موبایلم رو داخل همون مغازه زدم به شارژ حالم خیلی بد بود حال روحیم بد تر وقتی گوشیم شارژ شد تشکر کردم و تا شب تو خیابان قدم زدم پاهام دیگه جون نداشت وقتی هوا تاریک شد برف شروع به بارش کرد همین کم بود شماره صدف رو چندین بار گرفتم ولی جواب نمیداد هیچ جایی نداشتم که برم ناچار برگشتم خونه و از در رفتم بالا ولی تمام در و پنجره ها قفل بود زیر الاچیق داخل باغ نشستم تنها لباس گرمی که داشتم همون سویشرتی بود که از چند روز پیش تنم بود هوا خیلی سرد بود تا نزدیک های صبح گوشه دیوار مچاله شدم بلکه کمی گرم بشم تا صبح گریه کردم مثل بدبخت هاشده بودم چقدر من احمق بودم همینجوری منتظر موندم نفس اومد همه چیو به نفع خودش تغییر داد و رفت
با روشن شدن هوا از خونه زدم بیرون و رفتم سمت دانشگاه سریع رفتم داخل نماز خانه جورابهامو در اوردم انگشتهای پام از شدت سرما ترک خورده بودن و خون ریزی کرده بودن با دستمال کاغذی داخل کوله پشتیم زخم های پام رو تمیز کردم وقتی خوب گرم شدم رفتم داخل سرویس های بهداشتی و دست وصورتم رو شستم لپ هام بیشتر از همیشه قرمز شده بودن بدنم داغ بود تب کرده بودم مدام از چشم هام اشک میومد ساعت 8 امتحان داشتم کمی زود تر رفتم داخل کلاس و نزدیک به شوفاژ نشستم نسترن با دیدن من جلو اومد و گفت حالت خوبه ؟؟
اره خوبم یکم سرما خوردم فکر کنم
نسترن: حتما دیشب برف بازی کردی تو دیوونه ای بخدا ببین چقدر هم قرمز شدی دختر خوب امروز نمیومدی میموندی خونه استراحت میکردی
نه نسترن جان خوبم
امتحان شروع شد به سختی امتحان رو نوشتم و برگه رو تحویل دادم
وقتی داشتم از سالن دانشگاه رد میشدم یهو زیر پام خالی شد
و خوردم زمین
چند تا از دانشجو هایی که اونجا بودن اومدن کمکم کردن بلند شدم استاد سهرابی هم اونجا بود روبه دانشجوهایی که کمکم کردن بلند بشم گفت بیاریدش داخل اتاق من و خودش جلو تر حرکت کرد
دانشجوها رفتن بیرون
استاد : لیلی حالت خوبه چرا این شکلی شدی تو دختر
لبخند تلخی زدم و گفتم چیزیم نیست استاد یکم سرما خوردم
زیر چشمی به استاد که رو کاناپه مقابلم نشسته بود نگاه کردم داشت با دقت نگاهم میکرد یه اخم کم رنگ هم روی پیشونیش بود یکم خودش رو کشید جلو و دستش رو گذاشت رو پیشونیم خودم رو عقب کشیدم و گفتم من دیگه برم
استاد: بشین سرجات داری تو تب میسوزی چیو حالت خوبه زنگ بزن خانوادت بیان دنبالت ببرنت دکتر
نتونستم خودم رو کنترل کنم و اشک هام سرازیر شدن
استاد: دختر تو یه چیزیت هست ولی انکار میکنی من از اولین باری که دیدمت فهمیدم تو چشمات تو حرفهات و حتی تو شوخی و خنده هات پیداس یه غم بزرگ داری چرا با من حرف نمیزنی من هرکاری بتونم واست انجام میدم
دستمال کاغذی که استاد سمتم گرفته بود رو گرفتم و زیر لب تشکر کردم
یکم که ارومتر شدم استاد بلند شد رفت و کتش رو از روی صندلی برداشت و گفت پاشو بریم
-کجا؟
استاد:با این حالت فقط میتونم ببرمت بیمارستان بلند شو دختر لجباز
به سختی بغضم رو قورت دادم و لبخند زدم و گفتم نه خودم الان میرم مزاحم شما نمیشم از رو کاناپه بلند شدم و رفتم سمت در
استاد اومد جلو و گوشه سویشرتمو گرفت و تقریبا منو کشوند و همراه خودش برد سمت ماشینش هرچقدر مخالفت کردم استاد توجهی نمیکرد منم دیگه حرفی نزدم
چشم هامو باز کردم حالم خیلی بهتر بود خستگی و سرمای دیشب از تنم بیرون رفته بود ولی حس میکردم قلبم شکسته برای بار دوم قلبم شکست دوسال به زحمت و کلی سختی تونسته بودم خودم رو سرپا نگه دارم حالا باز بدتر از قبل شدم کاش جرئتش رو داشتم و خود کشی میکردم تو همین افکار بودم که در اتاق باز شد و استاد اومد داخل
سریع با گوشه مغنه ام اشک هامو پاک کردم
استاد لبخند مهربونی بهم زد و گفت : حال خانوم دکتر ما چطوره
با لبخند گفتم خوبم استاد خیلی تو زحمت افتادید
اخم ریزی کرد و ادا من رو در اورد
چشم هام گشاد شد از تعجب میدونستم که استاد سپهری خیلی استاد خوب و باحالیه ولی نمیدونستم تا این حد
خندم گرفت از صدای نازک استاد که سعی میکرد مثل من باشه
خودش هم خندید
به سرم که دیگه اخراش بود نگاه کرد و گفت اینم تمومه بریم
و اومد جلو و سوزن رو از دستم در اورد
کوله پشتیم رو از روی صندلی برداشت و گفت میتونی از تخت بیای پایین یا پرستار رو صدا کنم گفتم نه خودم میتونم اروم از ت
۵۵.۱k
۱۷ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.