رنگینکمان خاکستری
---
رنگینکمان خاکستری
پارت: ۶ –
با چشمای پر از تعجب به وکیل زل زدم. صدام بیاختیار بالا رفت:
– یعنی چی؟ چی داری میگی؟ شاید اشتباهی شده... غیرممکنه! اون میدونست... میدونست من ترجیح میدم بمیرم تا با اون زن... ازدواج کنم!
صدای پچپچ و نگاههای خیرهی فامیل، مثل زخم رو صورتم مینشست.
وکیل، خونسرد گفت:
– هیچ اشتباهی نشده، آقای لی. این عین وصیت پدر شماست.
مامانم جلو اومد، دستی روی شونهم گذاشت و با لبخندی ساختگی گفت:
– اشکالی نداره، ما قبول میکنیم.
سرمو با عصبانیت چرخوندم سمتش و از زیر دستش رد شدم:
– ما؟ از طرف کی حرف میزنی؟ من؟ تو؟ کی بهت اجازه داد برای من تصمیم بگیری؟ نمیخوام اون ارث لعنتی رو. من شرکت خودمو دارم، خودم میسازم، به شما نیازی ندارم!
– چرت و پرت نگو بچه!
قهقههای کوتاه و عصبی زدم.
– نه... مامان، این بار دیگه نمیذارم تصمیم بگیرین. من با اون زن ازدواج نمیکنم! بفهم!
نگاه سنگینی انداختم سمت تارا... برق رضایت تو چشماش، از همهی آدمای اون جمع مشمئزکننده، بیشتر میدرخشید.
انگار فقط اون از این شرط خوشحال بود. بالاخره به آرزوش نزدیک شده بود.
اما... کور خونده بود.
از عمارت زدم بیرون. شب، همهجا رو گرفته بود.
سوار ماشین شدم و بیهدف، با سرعت تو خیابونهای سرد سئول میراندم.
باد از پنجره تو صورتم میکوبید اما آتیش توی قلبم خاموش نمیشد.
– آخه این چه بدبختیه؟
بابام مُرد... فکر کردم از دستش راحت شدم...
اما نه، حتی وقتی مرده، هنوز داره زهرش رو میریزه.
سرمو به فرمون تکیه دادم.
خدا انگار همهی بختهای خوب رو یه گوشه جمع کرده بود و فقط برای من سنگ نگه داشته بود.
از بچگی برای من تصمیم گرفتن... یه عمر.
من فقط یه مهره بودم تو بازی کثیفشون... حالا هم قراره با یه آدم بیروح مثل تارا ازدواج کنم؟
نه... هرگز.
شاید نتونم احساس رو تجربه کنم، شاید کسی تو زندگیم نیست که منو بفهمه...
اما یه چیزو خوب میدونم:
من جیهونم، نه عروسک پدرم.
رنگینکمان خاکستری
پارت: ۶ –
با چشمای پر از تعجب به وکیل زل زدم. صدام بیاختیار بالا رفت:
– یعنی چی؟ چی داری میگی؟ شاید اشتباهی شده... غیرممکنه! اون میدونست... میدونست من ترجیح میدم بمیرم تا با اون زن... ازدواج کنم!
صدای پچپچ و نگاههای خیرهی فامیل، مثل زخم رو صورتم مینشست.
وکیل، خونسرد گفت:
– هیچ اشتباهی نشده، آقای لی. این عین وصیت پدر شماست.
مامانم جلو اومد، دستی روی شونهم گذاشت و با لبخندی ساختگی گفت:
– اشکالی نداره، ما قبول میکنیم.
سرمو با عصبانیت چرخوندم سمتش و از زیر دستش رد شدم:
– ما؟ از طرف کی حرف میزنی؟ من؟ تو؟ کی بهت اجازه داد برای من تصمیم بگیری؟ نمیخوام اون ارث لعنتی رو. من شرکت خودمو دارم، خودم میسازم، به شما نیازی ندارم!
– چرت و پرت نگو بچه!
قهقههای کوتاه و عصبی زدم.
– نه... مامان، این بار دیگه نمیذارم تصمیم بگیرین. من با اون زن ازدواج نمیکنم! بفهم!
نگاه سنگینی انداختم سمت تارا... برق رضایت تو چشماش، از همهی آدمای اون جمع مشمئزکننده، بیشتر میدرخشید.
انگار فقط اون از این شرط خوشحال بود. بالاخره به آرزوش نزدیک شده بود.
اما... کور خونده بود.
از عمارت زدم بیرون. شب، همهجا رو گرفته بود.
سوار ماشین شدم و بیهدف، با سرعت تو خیابونهای سرد سئول میراندم.
باد از پنجره تو صورتم میکوبید اما آتیش توی قلبم خاموش نمیشد.
– آخه این چه بدبختیه؟
بابام مُرد... فکر کردم از دستش راحت شدم...
اما نه، حتی وقتی مرده، هنوز داره زهرش رو میریزه.
سرمو به فرمون تکیه دادم.
خدا انگار همهی بختهای خوب رو یه گوشه جمع کرده بود و فقط برای من سنگ نگه داشته بود.
از بچگی برای من تصمیم گرفتن... یه عمر.
من فقط یه مهره بودم تو بازی کثیفشون... حالا هم قراره با یه آدم بیروح مثل تارا ازدواج کنم؟
نه... هرگز.
شاید نتونم احساس رو تجربه کنم، شاید کسی تو زندگیم نیست که منو بفهمه...
اما یه چیزو خوب میدونم:
من جیهونم، نه عروسک پدرم.
- ۱.۱k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط