رنگینکمان خاکستری
---
رنگینکمان خاکستری
پارت: ۵ –
یکی از مستخدمها وارد پذیرایی شد. صدای آروم اما رسمیش مثل پتک روی سرم فرود اومد:
– آقا، وکلای پدرتون اومدن. میگن میخوان وصیتنامه رو بخونن.
سرمو کمی تکون دادم تا بیان. صدای پچپچها توی سالن پیچید. همه آمادهی شنیدن بودن، ولی من؟ فقط میخواستم زودتر تموم شه.
وکیل با چهرهای خشک پاکت رو باز کرد و گفت:
– طبق خواستهی مرحوم لی هیونگووک، وصیتنامه باید در حضور همهی اعضای فامیل خونده بشه.
بعد از رضایت جمع، خوندن شروع شد.
هر جمله مثل پلهای بود به سوی سقوط یا نجات.
وکیل ادامه داد:
– عمارت اصلی و چهار برج تجاری در سئول، به همسرشون تعلق میگیره.
نگاهم رفت سمت مامانم. آروم و مغرور نشسته بود. حتی یه اخم هم نداشت.
– ۶۰ درصد سهام شرکت لی کورپ، دو کارخانه در بوسان، و حساب بانکی با موجودی ۷۲ میلیارد وون... به آقای لی جیهون، پسر ارشدشون، میرسه.
یه لحظه همهچیز وایستاد. نفس کشیدن حتی برام سخت شد. بالاخره چیزی نصیبم شده بود... چیزی که میتونست منو از این جهنم بیرون بکشه.
ولی...
– با این شرط که...
نگاه وکیل دقیق افتاد تو چشمام.
– آقای لی جیهون باید با خانم "شین تارا"، برادرزادهی آقای لی، ازدواج کنن. تا وارثی از خون لی هیونگووک به دنیا بیاد. تنها در این صورت، سهم کامل ارث به ایشون و مادرشون تعلق میگیره. در غیر این صورت، تنها عمارت و حساب بانکی به ایشون منتقل میشه.
صدای نفسها، کشیده شد. همه چشم دوختن به من.
خون توی رگهام یخ زد.
تارا...
همون دختری که یه ساعت پیش داشتم به خفگی فکر میکردم وقتی چسبیده بود بهم. حالا قرار بود همسرم باشه؟
نه، این یه شوخی مزخرف بود.
لبخند رضایتمندش از اون سر سالن دلمو بههم زد. نگاه مرموزش انگار از قبل میدونست قراره برنده شه.
زیر لب زمزمه کردم: – لعنت بهت بابا... حتی وقتی مردی، بازم منو به زنجیر بستی.
---
رنگینکمان خاکستری
پارت: ۵ –
یکی از مستخدمها وارد پذیرایی شد. صدای آروم اما رسمیش مثل پتک روی سرم فرود اومد:
– آقا، وکلای پدرتون اومدن. میگن میخوان وصیتنامه رو بخونن.
سرمو کمی تکون دادم تا بیان. صدای پچپچها توی سالن پیچید. همه آمادهی شنیدن بودن، ولی من؟ فقط میخواستم زودتر تموم شه.
وکیل با چهرهای خشک پاکت رو باز کرد و گفت:
– طبق خواستهی مرحوم لی هیونگووک، وصیتنامه باید در حضور همهی اعضای فامیل خونده بشه.
بعد از رضایت جمع، خوندن شروع شد.
هر جمله مثل پلهای بود به سوی سقوط یا نجات.
وکیل ادامه داد:
– عمارت اصلی و چهار برج تجاری در سئول، به همسرشون تعلق میگیره.
نگاهم رفت سمت مامانم. آروم و مغرور نشسته بود. حتی یه اخم هم نداشت.
– ۶۰ درصد سهام شرکت لی کورپ، دو کارخانه در بوسان، و حساب بانکی با موجودی ۷۲ میلیارد وون... به آقای لی جیهون، پسر ارشدشون، میرسه.
یه لحظه همهچیز وایستاد. نفس کشیدن حتی برام سخت شد. بالاخره چیزی نصیبم شده بود... چیزی که میتونست منو از این جهنم بیرون بکشه.
ولی...
– با این شرط که...
نگاه وکیل دقیق افتاد تو چشمام.
– آقای لی جیهون باید با خانم "شین تارا"، برادرزادهی آقای لی، ازدواج کنن. تا وارثی از خون لی هیونگووک به دنیا بیاد. تنها در این صورت، سهم کامل ارث به ایشون و مادرشون تعلق میگیره. در غیر این صورت، تنها عمارت و حساب بانکی به ایشون منتقل میشه.
صدای نفسها، کشیده شد. همه چشم دوختن به من.
خون توی رگهام یخ زد.
تارا...
همون دختری که یه ساعت پیش داشتم به خفگی فکر میکردم وقتی چسبیده بود بهم. حالا قرار بود همسرم باشه؟
نه، این یه شوخی مزخرف بود.
لبخند رضایتمندش از اون سر سالن دلمو بههم زد. نگاه مرموزش انگار از قبل میدونست قراره برنده شه.
زیر لب زمزمه کردم: – لعنت بهت بابا... حتی وقتی مردی، بازم منو به زنجیر بستی.
---
- ۱.۲k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط