نمیتونم ازت دست بکشم part 6
دستاش رو به کمرش زد و حیرون به اطراف فقط نگاه میکرد
از چهرش هیچ چیز قابل تشخیص نبود و تنها تلاش میکرد اون هارو بروز بده!
چندقدمی عقب رفت تا با خودش فکر کنه اما مگه میشد؟
بعد از شنیدن اون بوق ازاد تهیونگ هاج و واج به کوک خیره بود.
دو دقیقه ای گذشت که سروصدای کوک شروع شد!
_رفت، بازم رفتتت(داد)
توی یک حرکت ناگهانی با سرعت به سمت تهیونگ رفت.
_ات رفت تهیونگ میفهمی؟(داد)
دوباره برگشت به سمت مخالف
_نمیخوااد دیگه منو نمیخوااد(داد)
دوباره...
دوباره و دوباره اون حمله عصبی لعنتی سراغش اومده بود .
دوباره اومده بود که باعث بشه کار اشتباهی بکنه.
چی میشد اگه این اختلال وجود نداشت؟
خیلی سخته؛ و درک کردنش برای دیگران سخت تر.
چطور میتونست کنترل کنه زمانی رو که دستاش بی اختیار حرکت میکردن؟
چجوری میتونست پاهایی که بی مقدمه حرکت میکردن رو متوقف کنه؟
بدتر از همه! ادمایی بودن که اصلا بهش نزدیک نبودن ولی میخواستن ارومش کنن
این بیشتر از هرچیزی اذیتش میکرد.
اونا همیشه نیتشون خیر بود ولی این کوک بود که نیاز داشت به تنهایی تا خودش بتونه ادم ترسیده و نگران درونشو کنترل کنه..
ادما، خیلی وقتا از روی ترس. دست به هرکاری میزنن، ولی فقط ترسیدن
قسمت خوب این زمان این بود که تهیونگ صمیمی ترین فرد زندگیش بود و توی این موقعیت هرکاری که میکرد به کوک سخت نمیگذشت و امکان کمک کردن بهش بود.
تهیونگ سعی میکرد ارومش کنه ولی نمیشد
همه چیز رو بهم میریخت و بدون هیچ هدفی فقط به کاراش ادامه میداد.
_شنیدیی؟؟(داد و گریه)
_شتیدی چی گفت؟؟
همونجا ایستاد و با صورت گریون و چشمای قرمز که سبب عصبانیت و ناراحتی بودن، به تهیونک خیره شد.
قفسه سینش از فشار زیاد و نفس نفس زدن با سرعت بالا پایین میشد.
توی چشمای تهیونک زل زده بود و کلماتش رو به هرسمتی پرتاب میکرد!
براش مهم نبود فقط میخواست که بگه تا تموم بشه این عذاب.
_نمیخواد!دیگه منو نمیخوااد براش مهم نیستم(داد و گریه)
_غلط کردم اشتباه کردممم
هحوم برد سمت تهیونگ و یقش روگرفت
_برگردونش تهیونگ تورووخدا برگردونشش(گریه)
برگشت سمت دیوار و اطراف رو با دست نشون میداد
_میبینی؟؟از هموون در رفت از همونجا!( گریه و داد)
به خودش اشاره کرد و محکم به سینش میکوبید
_ولی من! من نتونستم بازم نتونستمم اینسری دیگه برنمیگرده!(داد و گریه)
هرلحظه تن صداش پایین تر میومد، دیکه خسته شده بود و نفس برای ادامه دادن حرفاش نداشت و گریه هاش بقیه حرفشو بیان میکردن
شاید تموم شده بود؟شاید از حالت فشار خارج شده بود و حرفایی که زده بود باعث شده بود کمی سبک بشه.
همونطور اروم روی زمین نشست و سرش رو توی دستاش گرفت.
ولی هنوزم نگران بود و سریعا واکنش نشون میداد...
تهیونگ سعی میکرد بهش نزدیک تر بشه ولی اجازه نمیداد
#باشه ! باشه کوک اروم باش با این کارا اون برنمیگرده اروم باش
این حرف مثل بنزین ریختن روی اتیش میموند!
به محض تموم شدن جمله، بلند شد و دوباره شروع کرد!
هر کلمه ای مه میشنید باعث میشد حرفای بیشتری برای گفتن داشته باشه
به طور دیگه، برای هر یه کلمه ای که میشنید هزاران حرف داشت
_نمیتونممم(عربده)
_نمیتونم تهیونگ بفهمم
_اون بهم قول داده بوود(گریه و عربده)
به در خروجی اشاره کرد و راه رفتن ات رو نشون داد
_خودشش، خودش گفته بود تنهام نمیزاره(گریه و داد)
سرش رو پایین انداخت و اشک ریخت، چندلحظه ای نفس عمیقی کشید.
همونطور که اشک هاش میریختن به طور جدی گفت
_قسم میخورم،قسم میخورم که اگه برنگرده قولی که بهش داده بودم رو میشکنم قسم میخورمم(گریه)
۴۵ لایک ۴۵ کامنت؟
از چهرش هیچ چیز قابل تشخیص نبود و تنها تلاش میکرد اون هارو بروز بده!
چندقدمی عقب رفت تا با خودش فکر کنه اما مگه میشد؟
بعد از شنیدن اون بوق ازاد تهیونگ هاج و واج به کوک خیره بود.
دو دقیقه ای گذشت که سروصدای کوک شروع شد!
_رفت، بازم رفتتت(داد)
توی یک حرکت ناگهانی با سرعت به سمت تهیونگ رفت.
_ات رفت تهیونگ میفهمی؟(داد)
دوباره برگشت به سمت مخالف
_نمیخوااد دیگه منو نمیخوااد(داد)
دوباره...
دوباره و دوباره اون حمله عصبی لعنتی سراغش اومده بود .
دوباره اومده بود که باعث بشه کار اشتباهی بکنه.
چی میشد اگه این اختلال وجود نداشت؟
خیلی سخته؛ و درک کردنش برای دیگران سخت تر.
چطور میتونست کنترل کنه زمانی رو که دستاش بی اختیار حرکت میکردن؟
چجوری میتونست پاهایی که بی مقدمه حرکت میکردن رو متوقف کنه؟
بدتر از همه! ادمایی بودن که اصلا بهش نزدیک نبودن ولی میخواستن ارومش کنن
این بیشتر از هرچیزی اذیتش میکرد.
اونا همیشه نیتشون خیر بود ولی این کوک بود که نیاز داشت به تنهایی تا خودش بتونه ادم ترسیده و نگران درونشو کنترل کنه..
ادما، خیلی وقتا از روی ترس. دست به هرکاری میزنن، ولی فقط ترسیدن
قسمت خوب این زمان این بود که تهیونگ صمیمی ترین فرد زندگیش بود و توی این موقعیت هرکاری که میکرد به کوک سخت نمیگذشت و امکان کمک کردن بهش بود.
تهیونگ سعی میکرد ارومش کنه ولی نمیشد
همه چیز رو بهم میریخت و بدون هیچ هدفی فقط به کاراش ادامه میداد.
_شنیدیی؟؟(داد و گریه)
_شتیدی چی گفت؟؟
همونجا ایستاد و با صورت گریون و چشمای قرمز که سبب عصبانیت و ناراحتی بودن، به تهیونک خیره شد.
قفسه سینش از فشار زیاد و نفس نفس زدن با سرعت بالا پایین میشد.
توی چشمای تهیونک زل زده بود و کلماتش رو به هرسمتی پرتاب میکرد!
براش مهم نبود فقط میخواست که بگه تا تموم بشه این عذاب.
_نمیخواد!دیگه منو نمیخوااد براش مهم نیستم(داد و گریه)
_غلط کردم اشتباه کردممم
هحوم برد سمت تهیونگ و یقش روگرفت
_برگردونش تهیونگ تورووخدا برگردونشش(گریه)
برگشت سمت دیوار و اطراف رو با دست نشون میداد
_میبینی؟؟از هموون در رفت از همونجا!( گریه و داد)
به خودش اشاره کرد و محکم به سینش میکوبید
_ولی من! من نتونستم بازم نتونستمم اینسری دیگه برنمیگرده!(داد و گریه)
هرلحظه تن صداش پایین تر میومد، دیکه خسته شده بود و نفس برای ادامه دادن حرفاش نداشت و گریه هاش بقیه حرفشو بیان میکردن
شاید تموم شده بود؟شاید از حالت فشار خارج شده بود و حرفایی که زده بود باعث شده بود کمی سبک بشه.
همونطور اروم روی زمین نشست و سرش رو توی دستاش گرفت.
ولی هنوزم نگران بود و سریعا واکنش نشون میداد...
تهیونگ سعی میکرد بهش نزدیک تر بشه ولی اجازه نمیداد
#باشه ! باشه کوک اروم باش با این کارا اون برنمیگرده اروم باش
این حرف مثل بنزین ریختن روی اتیش میموند!
به محض تموم شدن جمله، بلند شد و دوباره شروع کرد!
هر کلمه ای مه میشنید باعث میشد حرفای بیشتری برای گفتن داشته باشه
به طور دیگه، برای هر یه کلمه ای که میشنید هزاران حرف داشت
_نمیتونممم(عربده)
_نمیتونم تهیونگ بفهمم
_اون بهم قول داده بوود(گریه و عربده)
به در خروجی اشاره کرد و راه رفتن ات رو نشون داد
_خودشش، خودش گفته بود تنهام نمیزاره(گریه و داد)
سرش رو پایین انداخت و اشک ریخت، چندلحظه ای نفس عمیقی کشید.
همونطور که اشک هاش میریختن به طور جدی گفت
_قسم میخورم،قسم میخورم که اگه برنگرده قولی که بهش داده بودم رو میشکنم قسم میخورمم(گریه)
۴۵ لایک ۴۵ کامنت؟
۱۳.۸k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.