سایه2
#سایه2
┈───┈───┈──┈──
پارت ۴۲
" داستان زندگی ما
همیشه اونطور که میخوایم نوشته نمیشه،
کسایی که تو سایه پنهان شدن
یه روزی بیرون میان.
و اونموقست که باید انتخاب کنن
تاوان گناهای گذشته رو پس بدن
یا شروع کنن به انتقام گرفتن..؟
هیچوقت نمیشه زیر سایه پنهان شد
چون ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه؛
اما حواست باشه!
توی راهی که انتخاب میکنی؛
کسایی که دوستشون داریرو
از دست ندی..! "
'شروع فصل²'
---
پنج ماه از اون شب میگذره
از اون شبی که پدرم مثل آب خوردن برای
منافع خودش منو به تهیونگ فروخت
هرروز که میگذره به خودم میگم
کاش هیچوقت برای انتقام گرفتن اون شب باهاش قرار نمیذاشتم
بعد از اینکه یونگی منو با خودش برد
تو راه خِفتش کردن
آره آدمای تهیونگ
کم مونده بود بکُشنش
با پای خودم اومدم تو خونه تهیونگ
فقط چون به یونگی آسیب نبینه..!
تو خیالات و مرور گذشته نکبتبار خودم بودم
که در اتاق باز شد
تهیونگ:دستمو بردم تو جیبم و رفتم سمتش
نمیدونم چرا همیشه لب پنجره میشینی و بیرون و نگاه میکنی
ا.ت:چی میخوای
تهیونگ:تک خنده ای کردم
آدم که با نامزدش اینطور حرف نمیزنه
ا.ت:ببین کیم تهیونگ
من اگه پیش توعم
از روی مجبور بودنه میفهمی؟
هیچوقت نمیخوام نفس بکشی
هیچوقت نمیخوام حتی خدمتکار خونت باشم
چه برسه نامزد
تهیونگ:آیگو
بچه کوچولوم چقد عصبی شده
تار موهاش و فرستادم پشت گوشش
لب گوشش زمزمه کردم
اگه تا الان بهت دست نزدم فقط به خاطر این بوده که دوستت داشتم و نمیخواستم اذیتت کنم
پس از حدت جلوتر نرو
اصاب منوهم بهم نریز
فهمیدی؟
روی لبشو بوسه زدم
امشب آماده شو
برات لباس میارم باید بریم جایی
ا.ت:کجا؟
تهیونگ:یه مهمونی،
بهتره امشب همه بدونن این فرشته مالمنه
امشب بهترین موقست
از اتاق بیرون رفتم و درو بستم
ا.ت:دستمو گذاشتم روی قلبم و اجازه دادم اشکام راه خودشونو پیدا کنن و روی گونم بریزن
هروقت پیشمه چشمامو میبندم و فکر میکنم تو پیشمی
هروقت منو میبوسه با فکر اینکه تویی خودمو آروم میکنم یونگی..پس کِی میخوای بیای ها؟
پنج ماه گذشته
من دارم دیوونه میشم
مگه نمیگفتی دوستم داری؟
┈───┈───┈──┈──
پارت ۴۲
" داستان زندگی ما
همیشه اونطور که میخوایم نوشته نمیشه،
کسایی که تو سایه پنهان شدن
یه روزی بیرون میان.
و اونموقست که باید انتخاب کنن
تاوان گناهای گذشته رو پس بدن
یا شروع کنن به انتقام گرفتن..؟
هیچوقت نمیشه زیر سایه پنهان شد
چون ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه؛
اما حواست باشه!
توی راهی که انتخاب میکنی؛
کسایی که دوستشون داریرو
از دست ندی..! "
'شروع فصل²'
---
پنج ماه از اون شب میگذره
از اون شبی که پدرم مثل آب خوردن برای
منافع خودش منو به تهیونگ فروخت
هرروز که میگذره به خودم میگم
کاش هیچوقت برای انتقام گرفتن اون شب باهاش قرار نمیذاشتم
بعد از اینکه یونگی منو با خودش برد
تو راه خِفتش کردن
آره آدمای تهیونگ
کم مونده بود بکُشنش
با پای خودم اومدم تو خونه تهیونگ
فقط چون به یونگی آسیب نبینه..!
تو خیالات و مرور گذشته نکبتبار خودم بودم
که در اتاق باز شد
تهیونگ:دستمو بردم تو جیبم و رفتم سمتش
نمیدونم چرا همیشه لب پنجره میشینی و بیرون و نگاه میکنی
ا.ت:چی میخوای
تهیونگ:تک خنده ای کردم
آدم که با نامزدش اینطور حرف نمیزنه
ا.ت:ببین کیم تهیونگ
من اگه پیش توعم
از روی مجبور بودنه میفهمی؟
هیچوقت نمیخوام نفس بکشی
هیچوقت نمیخوام حتی خدمتکار خونت باشم
چه برسه نامزد
تهیونگ:آیگو
بچه کوچولوم چقد عصبی شده
تار موهاش و فرستادم پشت گوشش
لب گوشش زمزمه کردم
اگه تا الان بهت دست نزدم فقط به خاطر این بوده که دوستت داشتم و نمیخواستم اذیتت کنم
پس از حدت جلوتر نرو
اصاب منوهم بهم نریز
فهمیدی؟
روی لبشو بوسه زدم
امشب آماده شو
برات لباس میارم باید بریم جایی
ا.ت:کجا؟
تهیونگ:یه مهمونی،
بهتره امشب همه بدونن این فرشته مالمنه
امشب بهترین موقست
از اتاق بیرون رفتم و درو بستم
ا.ت:دستمو گذاشتم روی قلبم و اجازه دادم اشکام راه خودشونو پیدا کنن و روی گونم بریزن
هروقت پیشمه چشمامو میبندم و فکر میکنم تو پیشمی
هروقت منو میبوسه با فکر اینکه تویی خودمو آروم میکنم یونگی..پس کِی میخوای بیای ها؟
پنج ماه گذشته
من دارم دیوونه میشم
مگه نمیگفتی دوستم داری؟
۶.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.