ادامه پارت ۴۲
ادامه پارت ۴۲
یونگی دلم برات تنگ شده
چطور بگم که پیدات بشه؟
دوباره لبه پنجره نشستم
بارون میبارید فک کنم امروز بارون هم همدرد منه
چشمامو بستم و سرمو به پنجره نیمه باز اتاقم تکیه دادم و آروم اشکمیریختم
روی شیشه بخار کرده اسم یونگی و مینوشتم و روشو میبوسیدم
کیمتهیونگ ازم پرسیدی چرا همیشه لب پنجره میشینم؟
چون اولین باری که پامو گذاشتم تو خونه جیمین گروگان بودم و نشسته بودم لبه پنجره که یونگی از در بیرون وارد حیاط عمارت شد
آره یونگی و خیلی دیده بودم
ولی اولین باری که قلبمو به تپش انداخت اونموقه بود
به خاطر همینه همیشه میشینم لبه پنجره تا شاید باز اومد..
اشکامو پاک کردم و بلند شدم
رفتم سمت حموم و دوش کوتاهی گرفتم
موهامو خشک کردم و اتو کشیدم
زیر چشمام و پوشوندم چون آنقدر تو این مدت گریه کرده بودم گود افتاده بود
چشمای قرمزمو بستم و باز کردم
میکاپ کم رنگی انجام دادم
لباسی که برام اوورده بود و پوشیدم
لباس قرمز بلندی بود که آستینای بلند و طوری داشت
زیاد باز نبود
اما اصلا احساس راحتی نمیکردم
کفش پاشنه بلند قرمز رنگی پوشیدم و در آخر گردنبند ظریفی انداختم همراه گوشواره
ساعت هفت و چهل دقیقه بود که چشمامو از ساعت گرفتم
در اتاقم و زد درو باز کرد و اومد تو
کتو شلوار مشکی خوشدوختی تنش کرده بود
جذاب بود
اما هیچوقت به چشم من زیبا نبود
چون ازش متنفر بودم
اومد سمتم و دستاشو گذاشت کنار میز که بین میز و خودش زندانی شده بودم
سرشو کج کرد و لبخندی زد
تهیونگ:خیلی خوشگل شدی!
روی گردن لختم و بوسید و موهامو از روی
گردنم کنار زد
دستمو گرفت
بهتره بریم
ا.ت:م.میشه بری پایین
منم میام
سرشو تکون داد و از اتاق خارج شد
گردنم و لمس کردم
دارم اذیت میشم یونگی
میشه بیای؟
چشمامو بستم و باز کردم
در اتاقمو باز کردم و از پله ها با سختی رفتم پایین
راننده در ماشین و باز کرد
نشستم کنارش
یونگی دلم برات تنگ شده
چطور بگم که پیدات بشه؟
دوباره لبه پنجره نشستم
بارون میبارید فک کنم امروز بارون هم همدرد منه
چشمامو بستم و سرمو به پنجره نیمه باز اتاقم تکیه دادم و آروم اشکمیریختم
روی شیشه بخار کرده اسم یونگی و مینوشتم و روشو میبوسیدم
کیمتهیونگ ازم پرسیدی چرا همیشه لب پنجره میشینم؟
چون اولین باری که پامو گذاشتم تو خونه جیمین گروگان بودم و نشسته بودم لبه پنجره که یونگی از در بیرون وارد حیاط عمارت شد
آره یونگی و خیلی دیده بودم
ولی اولین باری که قلبمو به تپش انداخت اونموقه بود
به خاطر همینه همیشه میشینم لبه پنجره تا شاید باز اومد..
اشکامو پاک کردم و بلند شدم
رفتم سمت حموم و دوش کوتاهی گرفتم
موهامو خشک کردم و اتو کشیدم
زیر چشمام و پوشوندم چون آنقدر تو این مدت گریه کرده بودم گود افتاده بود
چشمای قرمزمو بستم و باز کردم
میکاپ کم رنگی انجام دادم
لباسی که برام اوورده بود و پوشیدم
لباس قرمز بلندی بود که آستینای بلند و طوری داشت
زیاد باز نبود
اما اصلا احساس راحتی نمیکردم
کفش پاشنه بلند قرمز رنگی پوشیدم و در آخر گردنبند ظریفی انداختم همراه گوشواره
ساعت هفت و چهل دقیقه بود که چشمامو از ساعت گرفتم
در اتاقم و زد درو باز کرد و اومد تو
کتو شلوار مشکی خوشدوختی تنش کرده بود
جذاب بود
اما هیچوقت به چشم من زیبا نبود
چون ازش متنفر بودم
اومد سمتم و دستاشو گذاشت کنار میز که بین میز و خودش زندانی شده بودم
سرشو کج کرد و لبخندی زد
تهیونگ:خیلی خوشگل شدی!
روی گردن لختم و بوسید و موهامو از روی
گردنم کنار زد
دستمو گرفت
بهتره بریم
ا.ت:م.میشه بری پایین
منم میام
سرشو تکون داد و از اتاق خارج شد
گردنم و لمس کردم
دارم اذیت میشم یونگی
میشه بیای؟
چشمامو بستم و باز کردم
در اتاقمو باز کردم و از پله ها با سختی رفتم پایین
راننده در ماشین و باز کرد
نشستم کنارش
۵.۵k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.