پارت21
#پارت21
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
با دیدن اونا حرفش نصفه موند...
اما بر خلاف میل اون دوتا بدون هیچ حرفی خونه رو ترک کرد..
(از زبان ا/ت)
یکی از چشمامو باز کردم..
-رفت؟
با نشنیدن حرفی از جانب اون آهسته سرمو برداشتم که با صورت غرق در خوابش مواجه شدم...
خواستم بلند شم که حلقه دستشو محکم تر کرد..
با صدای بمش دم گوشم لب زد:
از دیشب تا حالا نتونستم چشم رو هم بزارم... فقط نیم ساعت همینجوری بمون..
از سر ناچاری سرجام ثابت شدم ولی خودمم کمکم چشمام گرم شد....
_______________________________
(از زبان ادمین)
دختر کوچولو بهت زده به فضای تنگ و تاریک چشم دوخته بود...
اما وجود اون پسر باعث میشد کمی از ترسش کم شه...
-اینجا کجاست؟! من میخوام مامان و بابامو نجات بدم..
با گفتن این حرف اشکی از گونش چکید...
-مارو دزدیدن...
من قبل از تو اینجا بودم...
اون زن روانیه ...
فقط بخاطر اینکه بچه دار نمیشه مارو دزدیده..
بار ها و بار ها داستان زندگیشو واسم تعریف کرده...
چون مشکل داشته و بچه دار نمیشده شوهرش ولش کرده...
اون از تیمارستان فرار کرده...
فعلا باید باهاش کنار بیایم تا یه راه فرار پیدا شه..
دختر کوچولو بینیشو بالا کشید و گفت:
میخوام برم پیش مامانم پیش بابام..
صدای باز شدن در شنیده شد که هر دو سکوت کردن...
-براتون غذااا اوردممم بچهای خوشگلممممممم...
غذا هارو جلوی دختر و پسر گذاشت...
خواست بره بیرون که دختر بلند شد و با پر رویی تمام جلوش ایستاد...
-من میخوامبرم پیش پدر و مادرم... میخوام اونارو نجات بدم...
زن روی دو زانوش نشست تا همقد دختر کوچولو بشه... شونه هاشو تو دستاش گرفت...
-از این به بعد من مامان توعم باشه؟!
باباتونم رازی میکنم تا برگرده...
پس دیگه درمورد گذشته حرف نزن که فقط باعث میشی عصبی بشم..
-من خودمم مامان و باباا دارمممم ...
زن با عصبانیت سیلی ای به دختر زد و از اتاق بیرون اومد...
پسر با نگرانی به سمت دختر خیز برداشت...
گونه دخترو نوازش کرد..
-بهت که گفتم فعلا باید باهاش کنار بیایم..
حالا دیگه گونه های دختر خیس از اشک بود...
-اما من نگرانشونم... من نمیدونم وی به سرشون اومده..
هقی زد و ادامه داد..:
-همش تقصیر من بود ... من قاتل پدر و مادرمم...
اینم از این...
ساری بابت تاخیر..
شرط داریمم اونم چه شرطیییی
20 لایک
40کامنت
دیگه تا موقعی که شرطا برسه معلوم نیس چند پارت مینویسم...(ینی هرچقد نوشته بودم میزارم.. حتی اگه تا آخرش بود)
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
با دیدن اونا حرفش نصفه موند...
اما بر خلاف میل اون دوتا بدون هیچ حرفی خونه رو ترک کرد..
(از زبان ا/ت)
یکی از چشمامو باز کردم..
-رفت؟
با نشنیدن حرفی از جانب اون آهسته سرمو برداشتم که با صورت غرق در خوابش مواجه شدم...
خواستم بلند شم که حلقه دستشو محکم تر کرد..
با صدای بمش دم گوشم لب زد:
از دیشب تا حالا نتونستم چشم رو هم بزارم... فقط نیم ساعت همینجوری بمون..
از سر ناچاری سرجام ثابت شدم ولی خودمم کمکم چشمام گرم شد....
_______________________________
(از زبان ادمین)
دختر کوچولو بهت زده به فضای تنگ و تاریک چشم دوخته بود...
اما وجود اون پسر باعث میشد کمی از ترسش کم شه...
-اینجا کجاست؟! من میخوام مامان و بابامو نجات بدم..
با گفتن این حرف اشکی از گونش چکید...
-مارو دزدیدن...
من قبل از تو اینجا بودم...
اون زن روانیه ...
فقط بخاطر اینکه بچه دار نمیشه مارو دزدیده..
بار ها و بار ها داستان زندگیشو واسم تعریف کرده...
چون مشکل داشته و بچه دار نمیشده شوهرش ولش کرده...
اون از تیمارستان فرار کرده...
فعلا باید باهاش کنار بیایم تا یه راه فرار پیدا شه..
دختر کوچولو بینیشو بالا کشید و گفت:
میخوام برم پیش مامانم پیش بابام..
صدای باز شدن در شنیده شد که هر دو سکوت کردن...
-براتون غذااا اوردممم بچهای خوشگلممممممم...
غذا هارو جلوی دختر و پسر گذاشت...
خواست بره بیرون که دختر بلند شد و با پر رویی تمام جلوش ایستاد...
-من میخوامبرم پیش پدر و مادرم... میخوام اونارو نجات بدم...
زن روی دو زانوش نشست تا همقد دختر کوچولو بشه... شونه هاشو تو دستاش گرفت...
-از این به بعد من مامان توعم باشه؟!
باباتونم رازی میکنم تا برگرده...
پس دیگه درمورد گذشته حرف نزن که فقط باعث میشی عصبی بشم..
-من خودمم مامان و باباا دارمممم ...
زن با عصبانیت سیلی ای به دختر زد و از اتاق بیرون اومد...
پسر با نگرانی به سمت دختر خیز برداشت...
گونه دخترو نوازش کرد..
-بهت که گفتم فعلا باید باهاش کنار بیایم..
حالا دیگه گونه های دختر خیس از اشک بود...
-اما من نگرانشونم... من نمیدونم وی به سرشون اومده..
هقی زد و ادامه داد..:
-همش تقصیر من بود ... من قاتل پدر و مادرمم...
اینم از این...
ساری بابت تاخیر..
شرط داریمم اونم چه شرطیییی
20 لایک
40کامنت
دیگه تا موقعی که شرطا برسه معلوم نیس چند پارت مینویسم...(ینی هرچقد نوشته بودم میزارم.. حتی اگه تا آخرش بود)
۱۲.۹k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.