پارت20
#پارت20
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
پوزخندی زد و با کنایه گفت:
اوکی.. از فردا هرجا رفتم جار میزنم که فوبیا خون دارم..
-من همچین منظوری نداشتم.
-پس چی!
واه خدای من... این مرد عاشق بحث کردن با بقیس
خواستم شروع کنم که زنگ در مانع حرف زدنم شد..
از خدا خواسته بلند شدم و خودمو به آیفون رسوندم...
با دیدن فرد پشت آیفون متعجب به سمتش برگشتم...
-کیه؟!
-نمیدونم درسته یا نه ولی یادمه بهش میگفتی می چا...
کلافه چشماشو بست و سرشو به مبل تکیه داد...
-من دیگه میرم...
-ازش خوشم نمیاد...
متعجب بهش چشم دوختم که ادامه داد..
-الکی باهام گرم میگیره و متاسفانه بهانه ای پیدا نکردم که از خودم دورش کنم...
الانم اصلااا حوصلشو ندارم..
دوباره زنگ زده شد به آیفون نگاه کردم و گفتم:
-ینی میخوای یجوری ردش کنم بره؟!
با پوزخند گفت:
- دختر باهوشی هستی...
-اما من نمی.....
- اینجوری میتونی برام جبران کنی...
حالا باید چیکار کنم..
هنوز درو باز نکردم و اون پشت دره...
سرمو انداختم پایین و بعد از کمی مکث گفتم:
-یه فکری دارم..
فقط باید همکاری کنی..
فک کنم اینجوری دیگه دورت نپلکه...
لبخندی از سر رضایت زد و سرشو تکون داد...
فورا به سمت کنترل رفتمو تلویزیونو روشن کردم ...
بعدشم کنارش نشستم و پتویی که دور اون بود و قسمتیشو دور خودمم گرفتم...
-هییعی نکنه دلت میخواد توعم سرما بخوری!
-چاره ای نیست... فقط در این صورت دمشو میزاره رو کولشو این طرفام پیداش نمیشه...
سرمو تکیه شونش کردم..
-سعی کن خودتو به خواب بزنی..
اگه یه موقع با دیدن ما جیغ زد که حتما این کارو میکنه شوک شده چشماتو وا کن...
یکی از دستاشو دور خوردم حلقه کردم و گفتم: اینجوری طبیعی تره..
سنگینی نگاشو رو خودم حس کردم...
سرمو برداشتم و نگاش کردم..
-بازیگری چیزی هستی!؟
-الان وقت این حرفا نیست.. فقط رو چیزی که گفتم تمرکز کن...
-اما تو که درو باز نکردی!
-نمیدونی که کلید خونتو داره!؟
با صدای باز شدن در هر دو سکوت کردیم و چشمامونو به حالت خواب بستیم...
-تهیونگا...
تهیونگ... چرا گوشیتو...
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
پوزخندی زد و با کنایه گفت:
اوکی.. از فردا هرجا رفتم جار میزنم که فوبیا خون دارم..
-من همچین منظوری نداشتم.
-پس چی!
واه خدای من... این مرد عاشق بحث کردن با بقیس
خواستم شروع کنم که زنگ در مانع حرف زدنم شد..
از خدا خواسته بلند شدم و خودمو به آیفون رسوندم...
با دیدن فرد پشت آیفون متعجب به سمتش برگشتم...
-کیه؟!
-نمیدونم درسته یا نه ولی یادمه بهش میگفتی می چا...
کلافه چشماشو بست و سرشو به مبل تکیه داد...
-من دیگه میرم...
-ازش خوشم نمیاد...
متعجب بهش چشم دوختم که ادامه داد..
-الکی باهام گرم میگیره و متاسفانه بهانه ای پیدا نکردم که از خودم دورش کنم...
الانم اصلااا حوصلشو ندارم..
دوباره زنگ زده شد به آیفون نگاه کردم و گفتم:
-ینی میخوای یجوری ردش کنم بره؟!
با پوزخند گفت:
- دختر باهوشی هستی...
-اما من نمی.....
- اینجوری میتونی برام جبران کنی...
حالا باید چیکار کنم..
هنوز درو باز نکردم و اون پشت دره...
سرمو انداختم پایین و بعد از کمی مکث گفتم:
-یه فکری دارم..
فقط باید همکاری کنی..
فک کنم اینجوری دیگه دورت نپلکه...
لبخندی از سر رضایت زد و سرشو تکون داد...
فورا به سمت کنترل رفتمو تلویزیونو روشن کردم ...
بعدشم کنارش نشستم و پتویی که دور اون بود و قسمتیشو دور خودمم گرفتم...
-هییعی نکنه دلت میخواد توعم سرما بخوری!
-چاره ای نیست... فقط در این صورت دمشو میزاره رو کولشو این طرفام پیداش نمیشه...
سرمو تکیه شونش کردم..
-سعی کن خودتو به خواب بزنی..
اگه یه موقع با دیدن ما جیغ زد که حتما این کارو میکنه شوک شده چشماتو وا کن...
یکی از دستاشو دور خوردم حلقه کردم و گفتم: اینجوری طبیعی تره..
سنگینی نگاشو رو خودم حس کردم...
سرمو برداشتم و نگاش کردم..
-بازیگری چیزی هستی!؟
-الان وقت این حرفا نیست.. فقط رو چیزی که گفتم تمرکز کن...
-اما تو که درو باز نکردی!
-نمیدونی که کلید خونتو داره!؟
با صدای باز شدن در هر دو سکوت کردیم و چشمامونو به حالت خواب بستیم...
-تهیونگا...
تهیونگ... چرا گوشیتو...
۸.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.