اورا

🔹 #او_را.... (۱۱۲)





نمیدونستم تا کِی ...

اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود .



البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم .



هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط .



کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ...



آخرهای تایپم بود 📝

قطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد...



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-دوازدهم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را... (۱۱۳)شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم...

🔹 #او_را... (۱۱۴)زهرا گفت :- واقعاً حرفای مامانم درست بود....

🔹 #او_را... (۱۱۱)سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو ص...

🔹 #او_را... (۱۱۰)تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط