اورا

🔹 #او_را... (۱۱۱)





سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو صفحه تاریکش نگاه کردم .



به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم ، کشیده شده بود و برق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم !



من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم. خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه ! 😔



آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین! بالاخره درست اومدی!



قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم ، اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد !!



دلم بابت تمام این سالها پر بود ...



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-یازدهم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را.... (۱۱۲)نمیدونستم تا کِی ...اما انگار حالا حالاه...

🔹 #او_را... (۱۱۳)شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم...

🔹 #او_را... (۱۱۰)تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید...

🔹 #او_را... (۱۰۹)مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد ...

عشق چیز خوبیه پارت ۴ صبح از خواب بلند شدم یکی که بهش میومد س...

قلب یخیپارت ۵از زبان ا/ت:صبح چشام رو باز کردم، اینجا کجاست؟ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط