بی رحم
#بی_رحم
part 47
_یعنی کار های شرکت مهم تر از پدر و مادرته
_نه ولی خودتون میدونید که شرکت چقدر برای پدر عزیزه نمی تونم کار های شرکت رو بی خیال شم
_حالا بیخیال اینا رابطه ی تو جیمین چطوری پیش میره
با این سوالش اون لبخند روی لبم محو شد چه جوابی باید بهش میدادم دوباره لبخند فیکی زدم و ادامه دادم : از اون چیزی که فکر میکنید بهتره
_پس خوبه ...راستی خیلی وقته تو و جیمین رو ندیدم فردا یه سر بهمون بزنید
هم من هم پدرت دلمون براتون خیلی تنگ شده از جمله تو
_حتما مامان من و جیمینم دلمون براتون خیلی تنگ شده حتما فردا سعی میکنیم یه سر بهتون بزنید
_خوبه ... راستی جیمین کجاست
مکث کوتاهی کردم و دوباره جواب دادم : اون امشب یکم کاراش بیشتر طول کشید یکم دیر تر میاد خونه
_که اینطور خب حتما خسته ای بهتره یکم بخوابی دیگه قطع میکنم فردا هم حتما بیا
_باشه مامان
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد
گوشی رو روی میز گذاشتم و خودمو روی تخت انداختم
حتی محبور بودم به پدر و مادرمم دروغ بگم واقعا چیشد دل به این ازدواج مسخره دادم وقتی میدونستم قراره اینطوری شه
همینطور درگیر این افکارم بودم که در اتاق باز شد حدس میزدم جیمینه
نگاهی به ساعت روی میز انداختم حدود ساعت ده و نیم شب بود
با بالا پایین شدن تخت نگاهم رو به اون شخص دادم
جیمین بود ...چشماش رو بسته بود ولی معلوم بود هنوز بیدار
همون طور که کنارش دراز کشیدم گفتم : قبل از اینکه بیای مادرم زنگ زد
کمی مکث کردم اما صدایی ازش نشنیدم که ادامه دادم : برای فردا دعوتمون کرد گفت که همراه با جیمین بیا
همونطور که چشماش رو بسته بود با لحن سرد و بی حالی گفت : اوکی بهت خوش بگذره
_اما اون گفت تو هم همرا با من بیای
_من سرم شلوغه قراره یه پروژه ی بزرگو شروع کنم و شروع به ساخت یه ساختمون بزرگ توی قسمتی از سئول کنم وقت اومدن با تو رو ندارم
_اما جیمین
_هیشش... خسته ام بزار بخوابم فردا صحبت میکنیم در مورد این موضوع
سکوت کردم اما نمی تونستم جلوی افکاری که توی ذهنم میگذشت رو بگیرم
بعد از کمی سکوت دوباره رو به جیمین کردم و گفتم : هنوز بخاطر اون روز از دستم ناراحتی
انگاری هنوز بیدار بود با هنون لحن قبلش گفت : برای چی باید از دستت ناراحت باشم
نگاهی به صورتش انداختم که انگاری چشماشو باز کرد همون طور که به چشماش چشم دوخته بودم گفتم : بخاطر حرفای اون روزم ببخشید اون روز از چیزی ناراحت بودم نمی خواستم اون حرفا رو بزنم
دستاشو دور کمرم حلقم کرد منو به خودش نزدیک تر کرد : اشکالی نداره یوری الا باهم برابر شدیم حالا فهمیدی زخم زبون چقدر درد داره اونم از زبون عزیز ترین کَسِت
بعدم بوسه ای روی موهام زد و منو توی سینش فشورد و گفت : بهتره بخوابی امشب بدجور خستم
بخاطر حرکاتش گیچ شده بودم... ازش انتطار همچین رفتارایی و حرف هایی رو نداشتم .
هیج وقت نمی شد رفتاراش رو پیش بینی کرد .
خودم رو بیشتر تو سینش فشوردم
این اغوشش بهم ارامش خاصی میداد
هنوز دلیل این رفتاراش رو نمیفهمیدم چیشد که یدفعه انقدر صحبتاش و رفتاراش عجیب شد شاید این همه وقت فقط میخواسته درد اون حرفای چند سال پیش رو بهم بفهمونه
بهتر بود زیاد خودمو درد گیر حرفاش نکنم نمیخواستم این اغوش گرمش رو از دست بدم
اروم چشمامو روی هم بستم و طولی نکشید که خوابم برد
part 47
_یعنی کار های شرکت مهم تر از پدر و مادرته
_نه ولی خودتون میدونید که شرکت چقدر برای پدر عزیزه نمی تونم کار های شرکت رو بی خیال شم
_حالا بیخیال اینا رابطه ی تو جیمین چطوری پیش میره
با این سوالش اون لبخند روی لبم محو شد چه جوابی باید بهش میدادم دوباره لبخند فیکی زدم و ادامه دادم : از اون چیزی که فکر میکنید بهتره
_پس خوبه ...راستی خیلی وقته تو و جیمین رو ندیدم فردا یه سر بهمون بزنید
هم من هم پدرت دلمون براتون خیلی تنگ شده از جمله تو
_حتما مامان من و جیمینم دلمون براتون خیلی تنگ شده حتما فردا سعی میکنیم یه سر بهتون بزنید
_خوبه ... راستی جیمین کجاست
مکث کوتاهی کردم و دوباره جواب دادم : اون امشب یکم کاراش بیشتر طول کشید یکم دیر تر میاد خونه
_که اینطور خب حتما خسته ای بهتره یکم بخوابی دیگه قطع میکنم فردا هم حتما بیا
_باشه مامان
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد
گوشی رو روی میز گذاشتم و خودمو روی تخت انداختم
حتی محبور بودم به پدر و مادرمم دروغ بگم واقعا چیشد دل به این ازدواج مسخره دادم وقتی میدونستم قراره اینطوری شه
همینطور درگیر این افکارم بودم که در اتاق باز شد حدس میزدم جیمینه
نگاهی به ساعت روی میز انداختم حدود ساعت ده و نیم شب بود
با بالا پایین شدن تخت نگاهم رو به اون شخص دادم
جیمین بود ...چشماش رو بسته بود ولی معلوم بود هنوز بیدار
همون طور که کنارش دراز کشیدم گفتم : قبل از اینکه بیای مادرم زنگ زد
کمی مکث کردم اما صدایی ازش نشنیدم که ادامه دادم : برای فردا دعوتمون کرد گفت که همراه با جیمین بیا
همونطور که چشماش رو بسته بود با لحن سرد و بی حالی گفت : اوکی بهت خوش بگذره
_اما اون گفت تو هم همرا با من بیای
_من سرم شلوغه قراره یه پروژه ی بزرگو شروع کنم و شروع به ساخت یه ساختمون بزرگ توی قسمتی از سئول کنم وقت اومدن با تو رو ندارم
_اما جیمین
_هیشش... خسته ام بزار بخوابم فردا صحبت میکنیم در مورد این موضوع
سکوت کردم اما نمی تونستم جلوی افکاری که توی ذهنم میگذشت رو بگیرم
بعد از کمی سکوت دوباره رو به جیمین کردم و گفتم : هنوز بخاطر اون روز از دستم ناراحتی
انگاری هنوز بیدار بود با هنون لحن قبلش گفت : برای چی باید از دستت ناراحت باشم
نگاهی به صورتش انداختم که انگاری چشماشو باز کرد همون طور که به چشماش چشم دوخته بودم گفتم : بخاطر حرفای اون روزم ببخشید اون روز از چیزی ناراحت بودم نمی خواستم اون حرفا رو بزنم
دستاشو دور کمرم حلقم کرد منو به خودش نزدیک تر کرد : اشکالی نداره یوری الا باهم برابر شدیم حالا فهمیدی زخم زبون چقدر درد داره اونم از زبون عزیز ترین کَسِت
بعدم بوسه ای روی موهام زد و منو توی سینش فشورد و گفت : بهتره بخوابی امشب بدجور خستم
بخاطر حرکاتش گیچ شده بودم... ازش انتطار همچین رفتارایی و حرف هایی رو نداشتم .
هیج وقت نمی شد رفتاراش رو پیش بینی کرد .
خودم رو بیشتر تو سینش فشوردم
این اغوشش بهم ارامش خاصی میداد
هنوز دلیل این رفتاراش رو نمیفهمیدم چیشد که یدفعه انقدر صحبتاش و رفتاراش عجیب شد شاید این همه وقت فقط میخواسته درد اون حرفای چند سال پیش رو بهم بفهمونه
بهتر بود زیاد خودمو درد گیر حرفاش نکنم نمیخواستم این اغوش گرمش رو از دست بدم
اروم چشمامو روی هم بستم و طولی نکشید که خوابم برد
۱۳.۳k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.