بی رحم
#بی_رحم
part 48
مشغول پوشیدن کت و شلوارم بود هنوز فکرم در گیر دیشب بود
هنوز رفتارا و حرفای دیشب اون منو توی کنجکاوی قرار داده بود
مدام سعی میکردم که منطور حرفاشو بفهمم اما اصلا قادر به این کار نبودم
مدام حرف دیشبش توی ذهنم تکرار میشد (حالا فهمیدی زخم زبون چقدر درد داره اونم از عزیز ترین کَسِت )
یعنی ممکنه این همه وقت فقط میخواسته درد حرفای اون موقعم رو بهم بفهمونه
اما رفتارای قبلش چی
اففف ... کلافه روی صندلی نشستم و چنگی تو موهام زدم
اصلا نمی تونستم اتفاقات اطرافم رو درک کنم
نمیدونستم دقیقا داره چی تو ذهن جیمین میگذره و این بیشتر کلافم میکرد
حتی امروز صبحم که بیدار شدم با جای خالیش مواجه شدم
از روی صندلی بلند شدم و دوباره نگاهی به خودم توی اینه انداختم
امید وارم بلاخره همه چیز درست شه
تو همین فکر و خیالا بودم که چشمم به ساعت خورد
وای داشت دیرم میشد
کیفم رو بر داشتم سعی کردم دیگه زیاد درگیر افکارم نباشم
بعد از برداشتن ماشین از پارکینگ مستقیم به سمت شرکت حرکت کردم
به محص رسیدن به شرکت به سمت اتاقم رفتم
چند روز دیگه روز ارائه ی پروژه ی جدیده
امید وارم همونطور که انتظار داشتم همه چیز خوب پیش بره
مشغول برگه های روی میز شدم اما هنوز فکرم درگیر جیمین بود
هنینطور که داشتم برگه های مربوط به پروژه رو چک و برسی میکردم و برگه های مربوطه رو امصا میکردم
با تقه ای که به در خورد توجه ام رو از برگه ها گرفتم و به فردی که وارد شد دادم
منشی بود که یه جعبه مشکی توی دستش بود
با همون جعبه وارد اتاق شد و اونو روی میز من گذاشت و گفت : خانم این جعبه رو اقای پارک اهنجونگ پدر همسرتون فرستادن گفتن که حتما خودتون به تنهایی چکش کنید
با اسم اهنجونگ باز ترسی بهم هجوم اورد یعنی باز چی از جونم میخواد نگاهی به جعبه انداختم و بعد نگاهم رو به منشی دادم و گفتم : کی این جعبه رو اورد
_امروز صبح
_اها که اینطور راستی جلسه ی امروز ساعت چنده
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت : حدود یه نیم ساعت دیگه باید توی اتاق جلسه باشیم
اهانی زیر لب گفتم که از اتاق خارج شد
بعد از رفتن منشی خواستم اون جعبه رو باز کنم اما من میترسیدم من از اون اهنجونگ که فرقی با یه شیطان نداشت میترسیدم و چیزی که قرار بود توی این جعبه ببینم بیشتر میترسوندم
اروم دستمو به سمت جعبه بردم با دستای لرزونی در جعبه رو باز کردم
با دیدن چیزایی که توی جعبه بود ترس بدتری بهم هجوم اورد
چرا همیشه باید ترس از دست دادن کسی رو توی زندگیم داشته باشم
توی اون جعبه پر از خِرت و پرت بود اما چیزی که بیشتر نطرمو جلب کرد اون چاقویی بود که روش قطرات خون خشک شده بود
بعد از اون چاقو چیزی که بیشتر میترسوندم اون نوشته ی توی جعبه بود
که باعث میشد محتویات درون جعبه ترسناک تر به نطر برسن
بابت اینکه دیروز هیچ پارتی نداشتم متاسفم حالم اصلا خوب نبود امروزم حالم چندان خوب نیست اما نمیخواستم بدون پارت نگهتون دارم برای همین این یه پارت رو گذاشتم
اگه تا شب حالم بهتر شد سعی میکنم یه پارت بزارم اما اگه نه متاسفم واقعا
part 48
مشغول پوشیدن کت و شلوارم بود هنوز فکرم در گیر دیشب بود
هنوز رفتارا و حرفای دیشب اون منو توی کنجکاوی قرار داده بود
مدام سعی میکردم که منطور حرفاشو بفهمم اما اصلا قادر به این کار نبودم
مدام حرف دیشبش توی ذهنم تکرار میشد (حالا فهمیدی زخم زبون چقدر درد داره اونم از عزیز ترین کَسِت )
یعنی ممکنه این همه وقت فقط میخواسته درد حرفای اون موقعم رو بهم بفهمونه
اما رفتارای قبلش چی
اففف ... کلافه روی صندلی نشستم و چنگی تو موهام زدم
اصلا نمی تونستم اتفاقات اطرافم رو درک کنم
نمیدونستم دقیقا داره چی تو ذهن جیمین میگذره و این بیشتر کلافم میکرد
حتی امروز صبحم که بیدار شدم با جای خالیش مواجه شدم
از روی صندلی بلند شدم و دوباره نگاهی به خودم توی اینه انداختم
امید وارم بلاخره همه چیز درست شه
تو همین فکر و خیالا بودم که چشمم به ساعت خورد
وای داشت دیرم میشد
کیفم رو بر داشتم سعی کردم دیگه زیاد درگیر افکارم نباشم
بعد از برداشتن ماشین از پارکینگ مستقیم به سمت شرکت حرکت کردم
به محص رسیدن به شرکت به سمت اتاقم رفتم
چند روز دیگه روز ارائه ی پروژه ی جدیده
امید وارم همونطور که انتظار داشتم همه چیز خوب پیش بره
مشغول برگه های روی میز شدم اما هنوز فکرم درگیر جیمین بود
هنینطور که داشتم برگه های مربوط به پروژه رو چک و برسی میکردم و برگه های مربوطه رو امصا میکردم
با تقه ای که به در خورد توجه ام رو از برگه ها گرفتم و به فردی که وارد شد دادم
منشی بود که یه جعبه مشکی توی دستش بود
با همون جعبه وارد اتاق شد و اونو روی میز من گذاشت و گفت : خانم این جعبه رو اقای پارک اهنجونگ پدر همسرتون فرستادن گفتن که حتما خودتون به تنهایی چکش کنید
با اسم اهنجونگ باز ترسی بهم هجوم اورد یعنی باز چی از جونم میخواد نگاهی به جعبه انداختم و بعد نگاهم رو به منشی دادم و گفتم : کی این جعبه رو اورد
_امروز صبح
_اها که اینطور راستی جلسه ی امروز ساعت چنده
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت : حدود یه نیم ساعت دیگه باید توی اتاق جلسه باشیم
اهانی زیر لب گفتم که از اتاق خارج شد
بعد از رفتن منشی خواستم اون جعبه رو باز کنم اما من میترسیدم من از اون اهنجونگ که فرقی با یه شیطان نداشت میترسیدم و چیزی که قرار بود توی این جعبه ببینم بیشتر میترسوندم
اروم دستمو به سمت جعبه بردم با دستای لرزونی در جعبه رو باز کردم
با دیدن چیزایی که توی جعبه بود ترس بدتری بهم هجوم اورد
چرا همیشه باید ترس از دست دادن کسی رو توی زندگیم داشته باشم
توی اون جعبه پر از خِرت و پرت بود اما چیزی که بیشتر نطرمو جلب کرد اون چاقویی بود که روش قطرات خون خشک شده بود
بعد از اون چاقو چیزی که بیشتر میترسوندم اون نوشته ی توی جعبه بود
که باعث میشد محتویات درون جعبه ترسناک تر به نطر برسن
بابت اینکه دیروز هیچ پارتی نداشتم متاسفم حالم اصلا خوب نبود امروزم حالم چندان خوب نیست اما نمیخواستم بدون پارت نگهتون دارم برای همین این یه پارت رو گذاشتم
اگه تا شب حالم بهتر شد سعی میکنم یه پارت بزارم اما اگه نه متاسفم واقعا
۸.۶k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.