سفر تمام شد...
سفر تمام شد...
آدمیزاد بعضی وقتها مصلحت خیلی اتفاقات زندگی اش را نمیداند...
اینکه تا لحظه آخر کربلایی باشی و بعد بطور کاملا ناگهانی عازم مشهد شوی...
اگر هر زمان دیگری بود رفتنم پر میشد از شوق، اما امسال متفاوت بود...
از لحظه حرکت تا همین چند روز قبل راه میرفتم و اشک میریختم...
هرجای حرم بوی اربعین می آمد انگار آتش زده بودند به قلبم...
بهنام به شوخی میگفت: امام رضا(ع) دلخور میشود... زائر مشهدی و هی اسم کربلا می آوری...
من اما دست خودم نبود...
انبوهی از دلخوری ها ریخته بودم توی کوله پشتی ام...
و این دلخوری عظمی بار اضافه بود...
یک روز عصر نشستم توی درگاه رواق نجمه خاتون روبه ایوان طلای صحن آزادی...
و شروع کردم به گلایه...
از ب بسم الله... از کودکی هایم و دلخوری هایم...
از خستگی ها...
از یارجان...
از آدمهایی که بعد از رفتنش تا توانستند آزار دادند...
از دلتنگی هایم...
از فراموش شدنها...
و از میل زیادم به رها کردن همه چیز...
به یک جمله: شرمنده ام... من دیگر نیستم...
من مرور میکردم و به پهنای صورتم اشک میریختم...
راستش از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان نتوانسته ام ببخشم آدمی که هربار با رفتارش مرا رنجاند... منی که در تمام روزهای سخت گذشته از خودم بخاطرش گذشته بودم...
آدم وقتی دلش شکسته باشد، لبه های تیز دلش هربار وجودش را خراش میدهد...
القصه که دلخوری هایم که تمامی نداشت وقتی تمام شد، بلند شدم و سبکتر برگشتم...
و امام رضا هم که فدای محبتشان شوم ما را دو روز بیشتر مهمان خودشان کردند تا دلخوری کربلا از دلمان دربیاید...
و تمام شد داستان سفر امسال ما به مشهدالرضا...
سفری پر از درس...
#الهام_جعفری
آدمیزاد بعضی وقتها مصلحت خیلی اتفاقات زندگی اش را نمیداند...
اینکه تا لحظه آخر کربلایی باشی و بعد بطور کاملا ناگهانی عازم مشهد شوی...
اگر هر زمان دیگری بود رفتنم پر میشد از شوق، اما امسال متفاوت بود...
از لحظه حرکت تا همین چند روز قبل راه میرفتم و اشک میریختم...
هرجای حرم بوی اربعین می آمد انگار آتش زده بودند به قلبم...
بهنام به شوخی میگفت: امام رضا(ع) دلخور میشود... زائر مشهدی و هی اسم کربلا می آوری...
من اما دست خودم نبود...
انبوهی از دلخوری ها ریخته بودم توی کوله پشتی ام...
و این دلخوری عظمی بار اضافه بود...
یک روز عصر نشستم توی درگاه رواق نجمه خاتون روبه ایوان طلای صحن آزادی...
و شروع کردم به گلایه...
از ب بسم الله... از کودکی هایم و دلخوری هایم...
از خستگی ها...
از یارجان...
از آدمهایی که بعد از رفتنش تا توانستند آزار دادند...
از دلتنگی هایم...
از فراموش شدنها...
و از میل زیادم به رها کردن همه چیز...
به یک جمله: شرمنده ام... من دیگر نیستم...
من مرور میکردم و به پهنای صورتم اشک میریختم...
راستش از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان نتوانسته ام ببخشم آدمی که هربار با رفتارش مرا رنجاند... منی که در تمام روزهای سخت گذشته از خودم بخاطرش گذشته بودم...
آدم وقتی دلش شکسته باشد، لبه های تیز دلش هربار وجودش را خراش میدهد...
القصه که دلخوری هایم که تمامی نداشت وقتی تمام شد، بلند شدم و سبکتر برگشتم...
و امام رضا هم که فدای محبتشان شوم ما را دو روز بیشتر مهمان خودشان کردند تا دلخوری کربلا از دلمان دربیاید...
و تمام شد داستان سفر امسال ما به مشهدالرضا...
سفری پر از درس...
#الهام_جعفری
۲۲.۶k
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.