زخم کهنه پارت
زخم کهنه پارت ۱۰
مرد جوان که خواست بره پرید و دستش رو گرفت آقا! با اخم برگشت و نگاهش کرد. سومین لبهاشو روی هم فشار داد من ... برای چی اینجا... نگه داشتید؟ پوزخند زد دست دراز کرد و اشکشو پاک کرد متوجه میشی کوچولو! و رفت. ترس بدی رو به جون دختر نوجوان انداخت. سومین همونجا نشست و توی خودش جمع شد. نمیدونست از اینجا بودن وحشت کنه یا از عوضی بودن برادرش منزجر بشه ... •( ) دوباره بی هیچ حرفی برگشت توی همون اتاق. توی گیجی محض دست و پا میزد. نه میدونست این تاوان کدوم کارشه ، نه می دونست قراره چه بلایی سرش بیاد ، نه میدونست اصلا چرا اینجا نگه داشته شده و از همه بدتر نمیدونست اینجا کجاست!!! روی تخت نشست و توی خودش جمع شد نفهمید چقدر رو به فکر کردن گذرونده که در دوباره باز شد و به زن جوان با فرم خدمتکاری وارد شد. سینی غذارو روی میز عسلی کنار در گذاشت خواست برگرده که سومین بالآخره به اذن خدا به حرف اومد. خانوم! زن برگشت و نگاهش کرد . خیلی ممنونم ! تشکر کرد و زن سر تکون :داد سعی کن همشو بخوری ، وعده ها دیر به دیر سرو میشه ، اینجا
سومین تند و تند پلک زد میشه بپرسم اینجا کجاست؟ ابروهای زن بالا پرید معلوم بود اون زن هم ایده ای نداره سومین کیه و اینجا چیکار میکنه؟ عمارت ارباب لی کجا میخواستی باشه؟ ارباب لی کیه؟ صاحب این خونه! یه تاجر پولدار ! دنبال چیز خاصی هستی؟ سومین سر تکون داد : فقط ... میخواستم بدونم ! زن نگاهی بهش انداخت توی کمد لباس هست میتونی ببینی کدوم اندازته استفاده کنی میشه وسایلم هم بهم بدین؟ میپرسم ببینم دست کیه ممنونم... زن سر تکون داد و بی حرف اضافه ای رفت سومین تعلل نکرد خودش رو به غذاها رسوند و از شدت گرسنگی نفهمید چطور همشون رو خورد نمیدونست ساعت چنده فقط معلوم بود شبه و سومین وقتی ربوده شده بود ظهر بود ! بعد از دوباره زنده شدن به سمت توالت رفت و چند مشت آب به صورتش زد به خودش نگاه کرد و فهمید هنوز هم ماجراهای دور و برش رو باور نکرده ف. ام نيك تبارش
مرد جوان که خواست بره پرید و دستش رو گرفت آقا! با اخم برگشت و نگاهش کرد. سومین لبهاشو روی هم فشار داد من ... برای چی اینجا... نگه داشتید؟ پوزخند زد دست دراز کرد و اشکشو پاک کرد متوجه میشی کوچولو! و رفت. ترس بدی رو به جون دختر نوجوان انداخت. سومین همونجا نشست و توی خودش جمع شد. نمیدونست از اینجا بودن وحشت کنه یا از عوضی بودن برادرش منزجر بشه ... •( ) دوباره بی هیچ حرفی برگشت توی همون اتاق. توی گیجی محض دست و پا میزد. نه میدونست این تاوان کدوم کارشه ، نه می دونست قراره چه بلایی سرش بیاد ، نه میدونست اصلا چرا اینجا نگه داشته شده و از همه بدتر نمیدونست اینجا کجاست!!! روی تخت نشست و توی خودش جمع شد نفهمید چقدر رو به فکر کردن گذرونده که در دوباره باز شد و به زن جوان با فرم خدمتکاری وارد شد. سینی غذارو روی میز عسلی کنار در گذاشت خواست برگرده که سومین بالآخره به اذن خدا به حرف اومد. خانوم! زن برگشت و نگاهش کرد . خیلی ممنونم ! تشکر کرد و زن سر تکون :داد سعی کن همشو بخوری ، وعده ها دیر به دیر سرو میشه ، اینجا
سومین تند و تند پلک زد میشه بپرسم اینجا کجاست؟ ابروهای زن بالا پرید معلوم بود اون زن هم ایده ای نداره سومین کیه و اینجا چیکار میکنه؟ عمارت ارباب لی کجا میخواستی باشه؟ ارباب لی کیه؟ صاحب این خونه! یه تاجر پولدار ! دنبال چیز خاصی هستی؟ سومین سر تکون داد : فقط ... میخواستم بدونم ! زن نگاهی بهش انداخت توی کمد لباس هست میتونی ببینی کدوم اندازته استفاده کنی میشه وسایلم هم بهم بدین؟ میپرسم ببینم دست کیه ممنونم... زن سر تکون داد و بی حرف اضافه ای رفت سومین تعلل نکرد خودش رو به غذاها رسوند و از شدت گرسنگی نفهمید چطور همشون رو خورد نمیدونست ساعت چنده فقط معلوم بود شبه و سومین وقتی ربوده شده بود ظهر بود ! بعد از دوباره زنده شدن به سمت توالت رفت و چند مشت آب به صورتش زد به خودش نگاه کرد و فهمید هنوز هم ماجراهای دور و برش رو باور نکرده ف. ام نيك تبارش
- ۴.۸k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط