part

#part_10۶
#آســــیه
عمورسول و برک سعی داشتن دوروکو از آقا عاکف جدا کنن
اما زورشون بی‌فایده بود..دوروک دستاش قفل گلوی آقا عاکف شده بود...به طرف دوروک رفتم و بازوش گرفتم
آسیه:دوروک چکار میکنی ولش کن
برک:دوروک زده به سرت!!!داری باباتو میکشی روانی
رسول‌اوزکایا:پسرم نکن آخه کی بابای خودشو میکشه
چهرش ترسناک شده بود؛رگای روی پیشونیش
واضحه دیده میشد..!..از لای دندوناش غرید‌...
دوروک:این مرتیکه به آسیه تجاوز کرده!!
با بهت به آقا عاکف نگاه میکردم که سعی میکرد
از دستای دوروک نجات پیدا کنه
آسیه:دوروک کسی به من تجاوز نکرده..امشب جواب
آزمایش امد؛من هنوز دخترم!
اشکای شوق روی گونه‌هام سُر میخوردن؛دوروک مکثی کرد
و به طرفم برگشت...دستاش از دور گردن آقا عاکف خارج شد
آقا عاکف با سرفه روی زمین افتاد
دوروک:چی میگی آسیه؟
لبخندی زدم و دستاشو توی دستام گرفتم...
آسیه:بخدا راست میگم دوروک جواب آزمایش منفیه
دوروک هنوز توی شوک بود با بهت زانوهاش خم شدن
و روی زمین نشست...نگاهی به آقا عاکف انداخت
همینطور که نفس‌نفس میزد گفت
دوروک:پـ..ــس اون فـ.ـیلما چی بودن؟
تو چرا از اون اتاق فرار کردی؟آسیه چرا بیهوش بدون
هیچ لباسی روی زمین افتاده بود؟
دیدگاه ها (۰)

#part_10۷آســــیهآقا عاکف همینطور که بی‌حال روی زمین افتاده ...

#part_108 #آســــیهدوروک:اصن من به درک؛آسیه چه گناهی داشت؟می...

#part_105 #آســــیهماشین جلوی خونه متوقف شد...عمو‌رسول به طر...

#part_104 #دوروکـــاز ماشین پیدا شدم و به طرف خونه رفتم...مش...

دختر سایهPart=16منو یاد چیز های خوبی نمی نداخت ولی بغلم کرد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط