part

#part_105
#آســــیه
ماشین جلوی خونه متوقف شد...
عمو‌رسول به طرف منو برک برگشت...
رسول‌اوزکایا:الان که رفتیم چیزی بهش نگید
دوروک صلاح دونسته بهتون واقعیتو نگه...
برک:آخه پدر من...ما چندروزه دهنمون سرویس شده
که به شازده خاطرات گذشته‌رو یادآوری کنیم
رسماً تو تمام این مدت مارو اسکل گیر آورده
غمگین نگاهی به عمورسول کردم و گفتم
آسیه:شما مطعمنید این مضوع حقیقت داره؟
رسول‌اوزکایا:آیدن؛مادر برک امروز برای همیشه رفت آمریکا...
قبل از رفتن اون بهم گفت
برای دوروک پرونده جعلی درست کردم!
اما الان ما یک خبر خوبی داریم که دوروک بشنوه
خیلی خشحال میشه پس لطفا ناراحتش نکنید باشه؟
سرمون تکون دادیم و از ماشین پیاده شدیم
از خشحالی احساس میکردم رو اَبرام...
با وجود این خشحالی اما مغزم پراز علامت سوال بود
اینکه اونشب چه اتفاقاتی افتاده و من چرا تو اون وضع بودم...
به درِخونه رسیدیم که برک با تعجب گفت
برک:بابا در بازه!
اخمی از روی تعجب کردم
عمورسول جلو تراز منو برک وارد خونه شد...
با دیدن دوروک که باباشو به دیوار چسبونده بود
و داشت خفه‌اش میکرد...وحشت‌زده جیغی کشیدم و دستمو
جلوی دهنم گذاشتم...
دیدگاه ها (۰)

#part_10۶#آســــیهعمورسول و برک سعی داشتن دوروکو از آقا عاکف...

#part_10۷آســــیهآقا عاکف همینطور که بی‌حال روی زمین افتاده ...

#part_104 #دوروکـــاز ماشین پیدا شدم و به طرف خونه رفتم...مش...

#part_103 #دوروکـــبه طرف اتاق دوربینا رفتم...دوتا از نگهبان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط