part

#part_10۷
آســــیه
آقا عاکف همینطور که بی‌حال روی زمین افتاده بود گفت...
عاکف‌آتاکول:همش صحنه سازی بود...
با چوب به سر دوروک و برک ضربه زدم تا بیهوش شن
دکمه‌های لباس آسیه‌رو من باز کردم
هاج واج به آقا عاکف زل زده بودیم؛دوروک ناباور پلک میزد
دوروک:چرا؟..این کارا برای چی بود؟
عمو‌رسول همینطور که با تاسف به عاکف نگاه میکرد گفت
رسول‌اوزکایا:سوال پرسیدن داره؟واضحه؛فقط میخاسته
همه تورو به عنوان یک متجاوز بشناسن...
هنوز بابای روانیتو نشناختی؟
فقط میخاسته آبروی دوتا بچه‌ی بی‌گناهُ ببره...
عاکف تو میدونی من بخاطر تو چه چیز هایی رو تحمل کردم؟
برک با فکر به اینکه بلایی سر یک دختر اورده شبا خوابش نمیبرد
تو میدونی وقتی یک پدر بچشو تو اون حال ببینه و کاری از دستش برنیاد چقدر عذاب میکشه؟
ناباور به عاکف زل زده بودم؛اون چجور آدمی بود؟
بخاطر اون آدم ممکن بود من برای همیشه از این شهر برم...
دوروک همینطور که ناامید روی زمین نشسته بود...
با صدای گرفته‌ای لب زد
دوروک:چرا؟..این کارارو برای چی کردی؟
فقط بخاطر اینکه آبروی پسرتو ببری؟
بخدا من دشمنت نیستم؛من پسرتم میفهمی؟:)
تو معنی پدر بودنُ میفهمی؟مگه من چکارت کردم؟
اگر از من خوشت نمیاد چرا اصلا منو به وجود اوردی؟
دیدگاه ها (۰)

#part_108 #آســــیهدوروک:اصن من به درک؛آسیه چه گناهی داشت؟می...

#part_۰۹#آســــیهاز بغلم جداش کردم و سرشو بین دستام گرفتم......

#part_10۶#آســــیهعمورسول و برک سعی داشتن دوروکو از آقا عاکف...

#part_105 #آســــیهماشین جلوی خونه متوقف شد...عمو‌رسول به طر...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_199+کجا میری؟ _برم شرکت ...

دبیرستان شیرین پارت 17

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط