ℙ𝕒𝕣𝕥 ۱۴
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۱۴
_اگر نیاز به قرص داشتی بهم بگو
+ب...باشه..........فقط...
_فقط چی؟
+چرا اینقد نگرانم شدی؟؟
_هرچی نباشه مسئولیت تو الان با منه....اگر اتفاقی بیوفته و بابات بفهمه من خبر داشتم گردنمو میشکونه!
+(خنده)بابای من؟شوخی میکنی؟ اون آزارش به یه مورچه ام نمیرسه!
_ببین کی داره این حرفو میزنه!!تو که هزار بار با اون اخلاق وحشتناکش روبه رو شدی....
+نه بابا....فقط سروصداست....
_خیلی خب....مدرسه نمیای نه؟؟
مین جی سرش رو به نشونه مخالفت نشون داد....
_درجریانی که نمره هات بازم کم میشن؟
+هوفف.....ول کن.....
دلم برای بابام تنگ شده....سر یک چیز خیلی مسخره دعوا کردیم ولی اون اصلا نمیاد جلو تا برگردم خونه پیشش!
_نمیدونم!....شاید میخواد پررو نشی....
+چرا اینقد رُکی اخه؟
_فقط واقعیت بود...
از خونه رفت بیرون و الان دختر توی یه خونه ی بزرگ تنها مونده بود....
سعی میکرد توی جایی سرک نکشه و فوضولی نکنه ولی بازم حس کنجکاویش نمیذاشت یجا بشینه و فقط نگاه کنه...
____________
دوید سمت در و لبخند کوچیکی روی لبش بود....
_چرا سرخ شدی؟..چیزی شده؟
+ها؟؟....اممم...نه......
_من با این نگاه آشنا ام
+خب.....بابام نیومد مدرسه؟؟.....
_نه....برای چی باید بیاد؟
+ام......خب....هرچی نباشه باید دنبال دخترش بیادو برش گردونه خونه....
از نظر کوک خیلی هم بی راه نمیگفت و نمیدونست چی باید جوابشو بده....
_خب.....شاید واقعا گرفتاره....یا شاید خیالش بابت تو راحته
+منظورت چیه....خیالش راحته؟
«مرسیازحمایتتونبچهها»,🌥️
_اگر نیاز به قرص داشتی بهم بگو
+ب...باشه..........فقط...
_فقط چی؟
+چرا اینقد نگرانم شدی؟؟
_هرچی نباشه مسئولیت تو الان با منه....اگر اتفاقی بیوفته و بابات بفهمه من خبر داشتم گردنمو میشکونه!
+(خنده)بابای من؟شوخی میکنی؟ اون آزارش به یه مورچه ام نمیرسه!
_ببین کی داره این حرفو میزنه!!تو که هزار بار با اون اخلاق وحشتناکش روبه رو شدی....
+نه بابا....فقط سروصداست....
_خیلی خب....مدرسه نمیای نه؟؟
مین جی سرش رو به نشونه مخالفت نشون داد....
_درجریانی که نمره هات بازم کم میشن؟
+هوفف.....ول کن.....
دلم برای بابام تنگ شده....سر یک چیز خیلی مسخره دعوا کردیم ولی اون اصلا نمیاد جلو تا برگردم خونه پیشش!
_نمیدونم!....شاید میخواد پررو نشی....
+چرا اینقد رُکی اخه؟
_فقط واقعیت بود...
از خونه رفت بیرون و الان دختر توی یه خونه ی بزرگ تنها مونده بود....
سعی میکرد توی جایی سرک نکشه و فوضولی نکنه ولی بازم حس کنجکاویش نمیذاشت یجا بشینه و فقط نگاه کنه...
____________
دوید سمت در و لبخند کوچیکی روی لبش بود....
_چرا سرخ شدی؟..چیزی شده؟
+ها؟؟....اممم...نه......
_من با این نگاه آشنا ام
+خب.....بابام نیومد مدرسه؟؟.....
_نه....برای چی باید بیاد؟
+ام......خب....هرچی نباشه باید دنبال دخترش بیادو برش گردونه خونه....
از نظر کوک خیلی هم بی راه نمیگفت و نمیدونست چی باید جوابشو بده....
_خب.....شاید واقعا گرفتاره....یا شاید خیالش بابت تو راحته
+منظورت چیه....خیالش راحته؟
«مرسیازحمایتتونبچهها»,🌥️
۳.۳k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.