part 6
#part_6
نباید میذاشتم دست کیان بهم برسه..
میدونستم چی توی فکرشه و میخواد منو برده ی جن.سی
کنه
نگاهم به دستم افتاد
جای تیغ باند پیچی بود.. توی دست دیگم هم سرم وصل
بود
اتاقی که بودم فقط یه تخت داشت که اونم من بودم.. حتما
از این اتاق ویژه ها برام گرفته بود
سرمم رو دراوردم و پاورچین پاورچین سمت در خروجی
رفتم
در اتاق به راهروی بیمارستان میخورد که انصافا خیلی هم
شلوغ بود
موقعیت مناسب بود. کامال خونسرد از در خروجی بیرون
رفتم
نفسم رو با صدا دادم بیرون.. اخیش باالخره خالص شدم
_هی تو.. وایسا.!
لعنتی صدای کیان بود
دوتا پا داشتم دوتای دیگم قرض کردم و پا به فرار
گذاشتم
چند تا کوچه رو پی در پی رد کردم و آخرش خودم رو
توی ورودی یه خونه مخفی کردم
کیان رو دیدم که دوون دوون از روبروم رد شد ولی
بخاطر تاریکی هوا منو ندید
چند دقیقه همونجا موندم و بعد به بیرون سرک کشیدم..
خبری نبود
لبخندی روی لبم اومد.. ولی بالفاصله خشک شد
خب حاال چی.؟
با یه دست ناقص و لباس نازک اومدم بیرون.. حتی کفش
هم نداشتم و دمپایی های بیمارستان پام بود
نه تلفنی.. نه پولی..
اس و پاس بودم..
تصمیم گرفتم برگردم خونه ی بابام
جیغ زدم
_دستتو بکش اشغا..
دست دیگش رو روی دهنم گذاشت و منو کشون کشون
سمت قسمت تاریک کوچه برد
اشکم ریخت. خدایا دوباره نه.
شلوارم رو با وجود مخالفت هام پایین داد و ک.یرش رو
بین پام مالید
این ک.ست چقدر تنگه کوچولو..
آه ک.یرم تو نمیره
چشم هام رو بسته بودم که این صحنه ها رو نبینم..
نفس های داغ و بدبوش کنار گوشم میخورد و حالم رو
بدتر میکرد
ودم رو منقبض کرده بودم و سعی داشتم از دستش خالص
شم که یه لحظه حس کردم فشارش از روم برداشته شد
چشم هام رو باز کردم و در کمال ناباوری کیان رو دیدم
توی شوک بودم. انقدر پسره رو رد که توی خاک و خون
غلت میزد
لگد آخر رو بهش رد و سمتم اومد
با ترس توی خودم جمع شدم....
نباید میذاشتم دست کیان بهم برسه..
میدونستم چی توی فکرشه و میخواد منو برده ی جن.سی
کنه
نگاهم به دستم افتاد
جای تیغ باند پیچی بود.. توی دست دیگم هم سرم وصل
بود
اتاقی که بودم فقط یه تخت داشت که اونم من بودم.. حتما
از این اتاق ویژه ها برام گرفته بود
سرمم رو دراوردم و پاورچین پاورچین سمت در خروجی
رفتم
در اتاق به راهروی بیمارستان میخورد که انصافا خیلی هم
شلوغ بود
موقعیت مناسب بود. کامال خونسرد از در خروجی بیرون
رفتم
نفسم رو با صدا دادم بیرون.. اخیش باالخره خالص شدم
_هی تو.. وایسا.!
لعنتی صدای کیان بود
دوتا پا داشتم دوتای دیگم قرض کردم و پا به فرار
گذاشتم
چند تا کوچه رو پی در پی رد کردم و آخرش خودم رو
توی ورودی یه خونه مخفی کردم
کیان رو دیدم که دوون دوون از روبروم رد شد ولی
بخاطر تاریکی هوا منو ندید
چند دقیقه همونجا موندم و بعد به بیرون سرک کشیدم..
خبری نبود
لبخندی روی لبم اومد.. ولی بالفاصله خشک شد
خب حاال چی.؟
با یه دست ناقص و لباس نازک اومدم بیرون.. حتی کفش
هم نداشتم و دمپایی های بیمارستان پام بود
نه تلفنی.. نه پولی..
اس و پاس بودم..
تصمیم گرفتم برگردم خونه ی بابام
جیغ زدم
_دستتو بکش اشغا..
دست دیگش رو روی دهنم گذاشت و منو کشون کشون
سمت قسمت تاریک کوچه برد
اشکم ریخت. خدایا دوباره نه.
شلوارم رو با وجود مخالفت هام پایین داد و ک.یرش رو
بین پام مالید
این ک.ست چقدر تنگه کوچولو..
آه ک.یرم تو نمیره
چشم هام رو بسته بودم که این صحنه ها رو نبینم..
نفس های داغ و بدبوش کنار گوشم میخورد و حالم رو
بدتر میکرد
ودم رو منقبض کرده بودم و سعی داشتم از دستش خالص
شم که یه لحظه حس کردم فشارش از روم برداشته شد
چشم هام رو باز کردم و در کمال ناباوری کیان رو دیدم
توی شوک بودم. انقدر پسره رو رد که توی خاک و خون
غلت میزد
لگد آخر رو بهش رد و سمتم اومد
با ترس توی خودم جمع شدم....
۳۶۸
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.