part 8
#part_8
تختم تکون خورد و همزمان یکی صدام میزد
_آنا خانوم آب دهنتو قورت بده.. انا؟
دلم میخواست خرخره ش رو بجوم
آه خفه شو دیگه
آب دهنم رو قورت دادم و صدای نکره ش قطع شد
اون موقع بود که تونستم با خیال راحت بخوابم ولی
آخرین چیزی که شنیدم خیلی ذهنم رو درگیر کرد
_آره خود کیان گفت زنشه..
وقتی به هوش اومدم توی اتاق تنها بودم
نگاهی به دستم انداختم.. باند پیچی بود
ولی پانسمان این بارش خیلی قطور تر و بزرگ تر از بار
قبل بود
توی دست دیگمم سرم بود و درواقع جفت دست هام
میسوخت
ناله کردم
_کسی نیست؟
واقعا تنها بودم.. بعد از چند دقیقه که عین چند سال
گذشت یه پرستار داخل اومد
با دیدنش گفتم
_درد دارم.. خیلی درد دارم.. مسکن میخوام..
لبخندی زد و جلو اومد
_باشه عزیزم االن مسکن میریزم تو سرمت
کاش میمرد و لبخند نمیزد.. من دارم از درد جون میدم و
خانم داره با آرامش لبخند میزنه
مسکن رو که توی سرمم ریخت نبض و فشار خونم رو
گرفت و بیرون رفت
چند دقیقه بعد دردم اروم شد
نفس راحتی کشیدم که در باز شد و کیان داخل اومد
مگه اینا میذارن من راحت باشم؟
نگاهی بهم انداخت. اخم کردم و سرم رو پایین انداختم
جونم رو نجات داده بود ولی بازم ازش متنفر بودم
کنارم نشست و گفت
_میبینم که بهتری.
_ناراحتی میتونی بازم دستم رو فشار بدی تنظیماتش بهم
بخوره.
انتظار جواب دادنم رو نداشت و جا خورد
اونم اخم کرد و گفت
_لیاقت خوبی رو نداری
_آره خوبی خودت و دوستات رو یه بار دیدم
پوزخندی زد و گفت
_بازم میبینی..
تختم تکون خورد و همزمان یکی صدام میزد
_آنا خانوم آب دهنتو قورت بده.. انا؟
دلم میخواست خرخره ش رو بجوم
آه خفه شو دیگه
آب دهنم رو قورت دادم و صدای نکره ش قطع شد
اون موقع بود که تونستم با خیال راحت بخوابم ولی
آخرین چیزی که شنیدم خیلی ذهنم رو درگیر کرد
_آره خود کیان گفت زنشه..
وقتی به هوش اومدم توی اتاق تنها بودم
نگاهی به دستم انداختم.. باند پیچی بود
ولی پانسمان این بارش خیلی قطور تر و بزرگ تر از بار
قبل بود
توی دست دیگمم سرم بود و درواقع جفت دست هام
میسوخت
ناله کردم
_کسی نیست؟
واقعا تنها بودم.. بعد از چند دقیقه که عین چند سال
گذشت یه پرستار داخل اومد
با دیدنش گفتم
_درد دارم.. خیلی درد دارم.. مسکن میخوام..
لبخندی زد و جلو اومد
_باشه عزیزم االن مسکن میریزم تو سرمت
کاش میمرد و لبخند نمیزد.. من دارم از درد جون میدم و
خانم داره با آرامش لبخند میزنه
مسکن رو که توی سرمم ریخت نبض و فشار خونم رو
گرفت و بیرون رفت
چند دقیقه بعد دردم اروم شد
نفس راحتی کشیدم که در باز شد و کیان داخل اومد
مگه اینا میذارن من راحت باشم؟
نگاهی بهم انداخت. اخم کردم و سرم رو پایین انداختم
جونم رو نجات داده بود ولی بازم ازش متنفر بودم
کنارم نشست و گفت
_میبینم که بهتری.
_ناراحتی میتونی بازم دستم رو فشار بدی تنظیماتش بهم
بخوره.
انتظار جواب دادنم رو نداشت و جا خورد
اونم اخم کرد و گفت
_لیاقت خوبی رو نداری
_آره خوبی خودت و دوستات رو یه بار دیدم
پوزخندی زد و گفت
_بازم میبینی..
۳۳۴
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.