ناپدری۲
#ناپدری۲
#pt31
سوفیا تو بغل کوک خوابید کوک اونو رو تخت خوابوند سانارم بغل کرد رو تختش گذاشتش کوک رفت و کمی آب خورد و بعد کنار سوفیا خوابید نیمه های شب کوک و سوفیا با صدای گریه سانا بیدار شدن
+کوک سانا گریه میکنه(خوابالو)
_تو بخواب خودم دوباره میخوابونمش
+شاید گشنشه
کوک بلند شد به طرف تخت سانا رفت و اونو بغلش گرفت سرشو رو شونه خودش گذاشت
_جانم عزیزدلم چیشدع بابا
کوک فهمید سانا همش ملچ مولوچ میکنه پس فهمید گشنشه
_سوفیا سانا گشنشه فکر کنم همش ملچ مولوچ میکنه
+بیارش اینجا
کوک سانارو داد به سوفیا سوفیا هم از شیر خودش به سانا داد کوک کنار سوفیا نشست و به سانا نگاه کرد
_فداش بشم من
+هی تو متوجه هستی یکی دیگم تو این خونه هست از وقتی سانا اومد تو همش به اون محبت کردی
_ت تو الان داری حسودی میکنی
+نخیر
_چی میشه پس
+فقط زیادی به این بچه توجه میکنی بیشتر از من
_خب باشه قربونتم میرم خوبه
+نه
سانا سینه سوفیا رو ول کرد و زل زد به اون دوتا سوفیا لباسشو پایین داد و سانا رو داد به کوک بعد دراز کشید کوک به سانا نگاه کرد
_میبینی مامانو چقدر حسوده تو مثل مامانی نشو
سانا خنده ای کرد
_بیا بچه هم فهمید نباید حسود باشه بعد تو به دختر خودت حسودی میکنی خود دخترمونم میدونه مگه نه دخترم سانا با تعجب به کوک نگاه کرد چون نمیدونست چی میگه خب متوجه نمیشد
کوک سانا رو رو هوا گرفت جوری که سانا دست و پا میزد
_بریم پیش مامانی بخوابیم
کوک به سمت سوفیا رفت اونو رو شونه سوفیا گذاشت لبه سانا چسبیده بود به لپ سوفیا سوفیا هم خندش گرفته بود
+کوک تازه شیر خورده
_چیزی نمیشه
#pt31
سوفیا تو بغل کوک خوابید کوک اونو رو تخت خوابوند سانارم بغل کرد رو تختش گذاشتش کوک رفت و کمی آب خورد و بعد کنار سوفیا خوابید نیمه های شب کوک و سوفیا با صدای گریه سانا بیدار شدن
+کوک سانا گریه میکنه(خوابالو)
_تو بخواب خودم دوباره میخوابونمش
+شاید گشنشه
کوک بلند شد به طرف تخت سانا رفت و اونو بغلش گرفت سرشو رو شونه خودش گذاشت
_جانم عزیزدلم چیشدع بابا
کوک فهمید سانا همش ملچ مولوچ میکنه پس فهمید گشنشه
_سوفیا سانا گشنشه فکر کنم همش ملچ مولوچ میکنه
+بیارش اینجا
کوک سانارو داد به سوفیا سوفیا هم از شیر خودش به سانا داد کوک کنار سوفیا نشست و به سانا نگاه کرد
_فداش بشم من
+هی تو متوجه هستی یکی دیگم تو این خونه هست از وقتی سانا اومد تو همش به اون محبت کردی
_ت تو الان داری حسودی میکنی
+نخیر
_چی میشه پس
+فقط زیادی به این بچه توجه میکنی بیشتر از من
_خب باشه قربونتم میرم خوبه
+نه
سانا سینه سوفیا رو ول کرد و زل زد به اون دوتا سوفیا لباسشو پایین داد و سانا رو داد به کوک بعد دراز کشید کوک به سانا نگاه کرد
_میبینی مامانو چقدر حسوده تو مثل مامانی نشو
سانا خنده ای کرد
_بیا بچه هم فهمید نباید حسود باشه بعد تو به دختر خودت حسودی میکنی خود دخترمونم میدونه مگه نه دخترم سانا با تعجب به کوک نگاه کرد چون نمیدونست چی میگه خب متوجه نمیشد
کوک سانا رو رو هوا گرفت جوری که سانا دست و پا میزد
_بریم پیش مامانی بخوابیم
کوک به سمت سوفیا رفت اونو رو شونه سوفیا گذاشت لبه سانا چسبیده بود به لپ سوفیا سوفیا هم خندش گرفته بود
+کوک تازه شیر خورده
_چیزی نمیشه
۱۴.۳k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.