پارت 12
پارت 12
ویو کوک
وقتی بیدار شدم ات رویه مبل نبودی اول رفتم به سمته حموم یه دوش گرفت لباساموپوشیدیم و رفتم به سمته سالون وقتی ات رو دیدیم عصابم خورد شد
کوک:ات بیا کارت دارم
ات:باشه الان میام
جونکوک رفت تویهاوتاقمون من پشته سرش رفتم
کوک:این چیه پوشیدید
ات:خوب مگه چشه
کوک:ببین دیگه نباید از اینجوری لباس بپوشی باشه
ات:میپوشم مگه این چشه
کوک:ات (با داد)
ات:سرم داد نزن ( با بغض)
کوک: خوب مجبورم نکن سرت داد بزنم زود باید این لباسو عوض کن اگه اینجوری بیای بیرون من میفهمم و تو
بعدش جونکوک رفت بیرون منم خیلی گریم گرفت خاستم گریه کنم که حتا نمیتونم لباسی که خودم انتخاب کردم رو بپوشم اشکی از چشمام اومد بیرون زود پاکش کردم که کسی نفهمن
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
اسلاید دو لباسه که ات
کناره جونکوک نشستم شروع به خوردنه صبحانه کردم
م/ک:خوب برایه ماه عسل تصمیم گرفتین که کجا میرین
کوک:نه
م/ک:اما چرا به نظرم برین پاریس برید
ویو ات
اونا داشتن راجبه اینکه ماه عسلو کجا بریم حرف میزدن اما
من همینجوری داشتم با صبحانم بازی میکردم
م/ک:دوخترم تو دلت میخاد کجا بری
جونکوک زود بهم نگاه کرد
ات:هرجایی باشه واسم فرقی نداره
م/ک:باشه پس برید پاریس
کوک :باشه من پایم
ات:واسم فرقی نداره
هر جایی که جونکوک باشه
ویو کوک
وقتی اینجوری گفت خیلی خوشحال شدم اما جلیه مادر گفت
کوک:خیلی دوست دارم
روبه ات
ات:منم
لبخنده فیک
ویو ات
بعد از صبهانه رفتم وسایله خودمو جونکوک رو جم کردم جونکوک هم رفت کارایه رفتنمون رو اماده کنه ساعت یازده بود که جونکوک اومد من تویهاوتاق رویه تخت دراز کشیده بودم کهوارده اوتاق شد خودشو پرت کرد رویه تخت منم میخاستم که بلند شم که دستمو گرفت و منو سفت بغل کرد
ات:ولم کن
کوک:هیس میخام بخابم
ات:خوب بخاب به من چه
کوک: هی کتمو در بکش
ات: خودت بکش
کوک:اتتتت .... همسرمی و هر کاری میگم رو بکن
ات:اوف باشه
از بغلش اومد بیرون کتشو کشیدم اونم سرشو گزاشت رویه پاهم و چشمامشو بست و گفت ساعت سیزده پرواز داریم یادت نره بعد از این حرفش خابش برد همین جوری داشتم نگاهش میکردم و موهاشو نوازش میکردم
به ساعت نگاه کردم
وای جونکوک بیدار شو دیرمون میشه
کوک:مگه ساعت چنده
ات:نیم ساعت وقت دارم بعد از این هرفم زود بلند شد
ما اماده شدیم و رفتیم فرودگاه سوار هواپیما شدیم
که
ادامه دارد
حمایت کنی خوشحال نمیشم
دیوانه میشم از خوشحالی
ویو کوک
وقتی بیدار شدم ات رویه مبل نبودی اول رفتم به سمته حموم یه دوش گرفت لباساموپوشیدیم و رفتم به سمته سالون وقتی ات رو دیدیم عصابم خورد شد
کوک:ات بیا کارت دارم
ات:باشه الان میام
جونکوک رفت تویهاوتاقمون من پشته سرش رفتم
کوک:این چیه پوشیدید
ات:خوب مگه چشه
کوک:ببین دیگه نباید از اینجوری لباس بپوشی باشه
ات:میپوشم مگه این چشه
کوک:ات (با داد)
ات:سرم داد نزن ( با بغض)
کوک: خوب مجبورم نکن سرت داد بزنم زود باید این لباسو عوض کن اگه اینجوری بیای بیرون من میفهمم و تو
بعدش جونکوک رفت بیرون منم خیلی گریم گرفت خاستم گریه کنم که حتا نمیتونم لباسی که خودم انتخاب کردم رو بپوشم اشکی از چشمام اومد بیرون زود پاکش کردم که کسی نفهمن
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
اسلاید دو لباسه که ات
کناره جونکوک نشستم شروع به خوردنه صبحانه کردم
م/ک:خوب برایه ماه عسل تصمیم گرفتین که کجا میرین
کوک:نه
م/ک:اما چرا به نظرم برین پاریس برید
ویو ات
اونا داشتن راجبه اینکه ماه عسلو کجا بریم حرف میزدن اما
من همینجوری داشتم با صبحانم بازی میکردم
م/ک:دوخترم تو دلت میخاد کجا بری
جونکوک زود بهم نگاه کرد
ات:هرجایی باشه واسم فرقی نداره
م/ک:باشه پس برید پاریس
کوک :باشه من پایم
ات:واسم فرقی نداره
هر جایی که جونکوک باشه
ویو کوک
وقتی اینجوری گفت خیلی خوشحال شدم اما جلیه مادر گفت
کوک:خیلی دوست دارم
روبه ات
ات:منم
لبخنده فیک
ویو ات
بعد از صبهانه رفتم وسایله خودمو جونکوک رو جم کردم جونکوک هم رفت کارایه رفتنمون رو اماده کنه ساعت یازده بود که جونکوک اومد من تویهاوتاق رویه تخت دراز کشیده بودم کهوارده اوتاق شد خودشو پرت کرد رویه تخت منم میخاستم که بلند شم که دستمو گرفت و منو سفت بغل کرد
ات:ولم کن
کوک:هیس میخام بخابم
ات:خوب بخاب به من چه
کوک: هی کتمو در بکش
ات: خودت بکش
کوک:اتتتت .... همسرمی و هر کاری میگم رو بکن
ات:اوف باشه
از بغلش اومد بیرون کتشو کشیدم اونم سرشو گزاشت رویه پاهم و چشمامشو بست و گفت ساعت سیزده پرواز داریم یادت نره بعد از این حرفش خابش برد همین جوری داشتم نگاهش میکردم و موهاشو نوازش میکردم
به ساعت نگاه کردم
وای جونکوک بیدار شو دیرمون میشه
کوک:مگه ساعت چنده
ات:نیم ساعت وقت دارم بعد از این هرفم زود بلند شد
ما اماده شدیم و رفتیم فرودگاه سوار هواپیما شدیم
که
ادامه دارد
حمایت کنی خوشحال نمیشم
دیوانه میشم از خوشحالی
۵.۹k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.