رمان ارباب من پارت:۱۴۶
با دیدن حرکتش از سرجام پاشدم و گفتم:
_ چیه؟
_ چی چیه؟
_ کجا داری میای؟
_ همین الان داشتم چی میگفتم پس؟
چشمام از تعجب درشت شد و گفتم:
_ شوخی میکنی!
_ نه
_ برو بابا
_ تو چرا بعد از گذشت شیش ماه هنوز انقدر سرکشی؟
_ قبلا گفتم دلیلش رو!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ الان بگو
_ چون از تو و این خونه متنفرم
با شنیدن حرفم پوفی کشید.
منی که هیچوقت طاقت نمیاوردم تو خونه یا اتاق خوابم بشینم و همش بیرون بودم، الان شیش ماه بود که پام رو از این خونه کذایی بیرون نذاشته بودم و مثل افسرده ها شده بودم!
کاش میشد برمیگشتم به اون روزا و زندگی خوبی که کنار خونواده ام داشتم...
کاش قلم پام میشکست و هیچوقت با اون پسره ی عوضی فرار نمیکردم...
کاش اون روز مامان و بابا از خواب بیدار شده بودن و جلوم رو میگرفتن و من اون خریت رو نمیکردم...
تو فکر بودم که در اتاق با شدت باز شد و بهراد سرش رو آورد داخل و گفت:
_ زود پاشو بیا بیرون
از لحنش استرس گرفتم پس روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_ چیشده؟
_ فرناز اومده
_ چی؟!
_ پاشو، پاشو حاضر شو بیا
و سریع در اتاق رو بست و رفت.
اشکام رو پاک کردم و با تعجب زیر لب گفتم:
_ بعد از این همه مدت فرناز اینجا چیکار میکنه؟!
از روی تخت پاشدم و بعد از اینکه به دست و صورتم آب زدم، از اتاق خارج شدم و آروم از پله ها پایین رفتم.
فرناز و بهراد روی مبل ها نشسته بودن و در حال حرف زدن بودن پس به سمتشون حرکت کردم و وقتی نزدیکشون شدم رو به فرنازی که پشتش بهم بود و هنوز من رو ندیده بود، گفتم:
_ سلام خوش اومدی
_ چیه؟
_ چی چیه؟
_ کجا داری میای؟
_ همین الان داشتم چی میگفتم پس؟
چشمام از تعجب درشت شد و گفتم:
_ شوخی میکنی!
_ نه
_ برو بابا
_ تو چرا بعد از گذشت شیش ماه هنوز انقدر سرکشی؟
_ قبلا گفتم دلیلش رو!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ الان بگو
_ چون از تو و این خونه متنفرم
با شنیدن حرفم پوفی کشید.
منی که هیچوقت طاقت نمیاوردم تو خونه یا اتاق خوابم بشینم و همش بیرون بودم، الان شیش ماه بود که پام رو از این خونه کذایی بیرون نذاشته بودم و مثل افسرده ها شده بودم!
کاش میشد برمیگشتم به اون روزا و زندگی خوبی که کنار خونواده ام داشتم...
کاش قلم پام میشکست و هیچوقت با اون پسره ی عوضی فرار نمیکردم...
کاش اون روز مامان و بابا از خواب بیدار شده بودن و جلوم رو میگرفتن و من اون خریت رو نمیکردم...
تو فکر بودم که در اتاق با شدت باز شد و بهراد سرش رو آورد داخل و گفت:
_ زود پاشو بیا بیرون
از لحنش استرس گرفتم پس روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_ چیشده؟
_ فرناز اومده
_ چی؟!
_ پاشو، پاشو حاضر شو بیا
و سریع در اتاق رو بست و رفت.
اشکام رو پاک کردم و با تعجب زیر لب گفتم:
_ بعد از این همه مدت فرناز اینجا چیکار میکنه؟!
از روی تخت پاشدم و بعد از اینکه به دست و صورتم آب زدم، از اتاق خارج شدم و آروم از پله ها پایین رفتم.
فرناز و بهراد روی مبل ها نشسته بودن و در حال حرف زدن بودن پس به سمتشون حرکت کردم و وقتی نزدیکشون شدم رو به فرنازی که پشتش بهم بود و هنوز من رو ندیده بود، گفتم:
_ سلام خوش اومدی
۱۹.۲k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.