رمان ارباب من پارت: ۱۴۸
روی مبل نشستیم و بهراد شروع به تعریف کردن داستان خیالیمون کرد که تو این سه ماه منم عاشقش شدم و خودم خواستم که ازدواج کنیم و یه سری چرت و پرت دیگه!
البته وسط حرفاشم گاهی به من نگاه میکرد و با چشماش تهدیدم میکرد که حرفاش رو تایید کنم!
منم دنبال دردسر نبودم و همش لبخندهای مصنوعی میزدم تا فرناز شک نکنه چون دفعه ی قبلی که جریان رو فهمید هیچ کمکی بهم نکرد و حتی شرایط رو برام خیلی سخت تر کرد و رفت!
وقتی حرفهای بهراد تموم شد، فرناز با تعجب به سمت من برگشت و گفت:
_ آره سپیده؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و با همون لبخند مصنوعی گفتم:
_ آره دیگه
_ باورم نمیشه!
_ چرا؟
_ نمیدونم آخه امکان نداره
خواستم چیزی بگم که سریع از سرجاش پاشد، دست من رو گرفت و گفت:
_ بیا بریم تو اتاقت ببینم
و منم بعد دیدن نگاه پر از تهدید بهراد، بدون هیچ مقاومتی دنبال فرناز رفتم.
وقتی به اتاقم رسیدیم سریع روی تختم نشست، منم مجبور کرد بشینم و گفت:
_ زود باش راستش رو به من بگو
چشمام رو درشت کردم و با تعجب ساختگی گفتم:
_ راستِ چیو؟
_ راستِ قضیه رو
_ نمیفهمم چی میگی فرناز
چشماش رو ریز کرد و آروم گفت:
_ من که میدونم همه ی حرفای بهراد چرت بود
_ چرا اینطوری فکر میکنی؟
_ چون وقتی داشتم میرفتم همه ی ماجرا رو فهمیدم و میدونم که شما دشمنید و تو هم به اجبار اینجا موندی و داری...
دستم رو بالا گرفتم، حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ صبرکن فرناز، یه نفس بکش و بذار منم حرف بزنم
دستش رو روی دهنش گذاشت و تو سکوت نگاهم کرد که دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ درسته که بهراد من رو به اجبار آورد اینجا و با تهدید نذاشت برم اما بعدش همه چی تغییر کرد
_ چی تغییر کرد؟
سرم رو تکون دادم و با بغضی که تو گلوم به وجود اومده بود گفتم:
_ یبار تونستم پنهانی با خونواده ام تماس بگیرم اما اونا به محض شنیدن صدام گفتن که دیگه همچین دختری ندارن و من رو نمیخوان!
ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:
_ مگه میشه؟
البته وسط حرفاشم گاهی به من نگاه میکرد و با چشماش تهدیدم میکرد که حرفاش رو تایید کنم!
منم دنبال دردسر نبودم و همش لبخندهای مصنوعی میزدم تا فرناز شک نکنه چون دفعه ی قبلی که جریان رو فهمید هیچ کمکی بهم نکرد و حتی شرایط رو برام خیلی سخت تر کرد و رفت!
وقتی حرفهای بهراد تموم شد، فرناز با تعجب به سمت من برگشت و گفت:
_ آره سپیده؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و با همون لبخند مصنوعی گفتم:
_ آره دیگه
_ باورم نمیشه!
_ چرا؟
_ نمیدونم آخه امکان نداره
خواستم چیزی بگم که سریع از سرجاش پاشد، دست من رو گرفت و گفت:
_ بیا بریم تو اتاقت ببینم
و منم بعد دیدن نگاه پر از تهدید بهراد، بدون هیچ مقاومتی دنبال فرناز رفتم.
وقتی به اتاقم رسیدیم سریع روی تختم نشست، منم مجبور کرد بشینم و گفت:
_ زود باش راستش رو به من بگو
چشمام رو درشت کردم و با تعجب ساختگی گفتم:
_ راستِ چیو؟
_ راستِ قضیه رو
_ نمیفهمم چی میگی فرناز
چشماش رو ریز کرد و آروم گفت:
_ من که میدونم همه ی حرفای بهراد چرت بود
_ چرا اینطوری فکر میکنی؟
_ چون وقتی داشتم میرفتم همه ی ماجرا رو فهمیدم و میدونم که شما دشمنید و تو هم به اجبار اینجا موندی و داری...
دستم رو بالا گرفتم، حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ صبرکن فرناز، یه نفس بکش و بذار منم حرف بزنم
دستش رو روی دهنش گذاشت و تو سکوت نگاهم کرد که دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ درسته که بهراد من رو به اجبار آورد اینجا و با تهدید نذاشت برم اما بعدش همه چی تغییر کرد
_ چی تغییر کرد؟
سرم رو تکون دادم و با بغضی که تو گلوم به وجود اومده بود گفتم:
_ یبار تونستم پنهانی با خونواده ام تماس بگیرم اما اونا به محض شنیدن صدام گفتن که دیگه همچین دختری ندارن و من رو نمیخوان!
ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:
_ مگه میشه؟
۳۹.۰k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.